دسته‌ها
کلمات | مقاله، یادداشت، گزارش

چگونه اتفاقی شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]

ده دوازده سال بیشتر نداشتم. کنار باغچه نشسته بودم و مثل همیشه، وقت بیکاری می‌زدم زیر آواز. حالا نخون کی بخون. بیشتر از شعرهای کتاب فارسی می‌خوندم. علاقه ام  به خوندن فطری بود بدون اینکه آموزشی ببینم. ذوق خوندن باعث شده بود که اکثر اوقات از خواننده‌های رادیو وتلویزیون به خوبی تقلید کنم.

اقوام و خویشان هم می‌دانستند به همین خاطر گاهی در مهمانی‌ها صدایم می‌زدند و می‌خواستند آواز یکی از خوانندگان را تقلید کنم. اون روز هم داشتم به تقلید یک خواننده از اشعار حافظ می‌خوندم: نفس باد صبا مشک فشا… که مادرم صدا زد:«عباس، بسه دیگه سرم رفت بیا ببین کیه در میزنه؟» با صدای مادرم دویدم به سمت در. وقتی در را باز کردم محسن را دیدم. بچه محلمون بود.

محسن بی‌مقدمه گفت:«یک هفته تا ماه محرم مونده با بچه‌های محله تصمیم گرفتیم یک هیئت عزاداری مخصوص بچه‌ها راه بندازیم به اسم «هیئت نوجوانان عاشورا» زیر نظر حاج آقا امامی روحانی مسجد. هر کی از بچه‌ها یه قسمت از کار هیئت رو به عهده داره خودمون هم همه وسایل هیئت رو جفت‌وجور می‌کنیم تو میخوای تو هیئتمون کار کنی؟ دوست داری چه‌کار کنی؟»

و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه گفت:«فکراتو بکن فردا بعد از مدرسه تو مسجد محل جلسه داریم بیا اونجا و بگو چه‌کاری میتونی انجام بدی. این هیئت باید رو دوش خودمون بچرخه.»

در مسجد، محسن یکی یکی بچه‌ها را به اسم صدا زد و به هر کدام یک کار در هیئت رو پیشنهاد می‌داد و بعد از موافقت، وظیفه انجام کار در هیئت و اسم آن وسیله مورد نیاز رو در دفتر می‌نوشت. مثلاً اگر قرار بود کسی سقای هیئت باشه و آب به عزاداران بده  وظیفه داشت کوزه‌اش را یا خودش یا از خیرین محل تهیه کنه.

محسن به من که رسید گفت:«عباس فکرت را کردی؟ می‌خواهی در هیئت چه‌کار کنی؟» من که منتظر بودم تا نوبتم برسد گفتم:«من دلم می‌خواد طبل بزنم. دوست دارم در وسط هیئت کار طبل زدن به عهده من باشه. خودم هم طبلش رو تهیه می‌کنم.

 محسن گفت:«نمیشه قبل از تو طبل زدن رو اسماعیل برعهده گرفته ضمناً پدرش برای هیئت محله بالا طبل جدید خریده و طبل قدیمی هیئت رو به اسماعیل داده تا در هیئت ما طبل بزنه. تو فکر کن کار دیگه‌ای در هیئت به عهده بگیر.»

حرف محسن که به اینجا رسید خیلی از اسماعیل لجم گرفت. چرا من نباید طبل‌زن هیئت باشم. من از بچگی علاقه‌مند به این کار بودم. دوباره پرسیدم:«میشه منم طبل بیارم تو هیئت؟ چه اشکالی داره دو تا طبل باشه.»

محسن گفت:«نه، ناهماهنگی پیش میاد. حالا خوب فکر کن و کارای دیگه هیئت روانتخاب کن.»

 گفتم:«پس سنج میزنم. » محسن گفت:«سنج رو هم اکبر قبول کرده.» گفتم:«شیپور چی؟ اونم کسی برداشته؟» گفت:«نه، ولی شیپور زدن نفس زیادی میخواد کار من و تو نیست. کار بزرگ‌ترهاست یه کار دیگه‌ای فکر کن.» گفتم:«کار دیگه‌ای نیست.»

محسن گفت:«چرا هست میخوای کنار دست مداح باشی یه وقت کاری داشت براش انجام بدی مثلاً پیغامی به مسئول هیئت برسونی یا اگر آبی‌خواست برای مداح بیاری و از این کارا.»

گفتم:«باشه چاره‌ای نیست انگار قسمتم اینه. میگی پادویی کنم ! ولی من دلم میخواست طبل بزنم. آرزو داشتم تو هیئت کاره‌ای باشم.»

محسن گفت: «این چه حرفیه، چرا ناراحتی؟ پا دویی هیئت عزاداری کم کاری نیست. خیلیا آرزوشو دارند. ناراحت نباش‌تو این‌دستگاه هرکی هرجور کارکنه آقا مزدشو میده.» گفتم: «باشه»و محسن همونطورکه تو دفتر هیئت می‌نوشت بلند خواند:«عباس مددی پیک هیئت».

***

شب‌های محرم موقع عزاداری وقتی هیئت در کوچه و خیابون به راه می‌افتاد من  پشت سر مداح سایه به سایه حرکت می‌کردم. هرشب توی هیئت کار من همین بود و از اینکه می‌دیدم بچه‌های طبل‌زن و سنج‌زن چطور مورد توجه قرار می‌گیرند دلخور بودم.

دلم می‌خواست من هم کار مهمی در هیئت انجام بدم. حس می‌کردم پشت سر مداح هیئت نوجوانان الکی راه رفتن کار کم‌ارزشی است و احساس بیهودگی می‌کردم. دلم می‌خواست واقعاً برای رضای امام(ع) کار مهمی انجام بدم.

***

روز عاشورا، نزدیکی‌های ظهر، مسیر کوچه و خیابون‌ها پر شده بود از هیئت‌های عزاداری. دسته عزاداری هیئت ما هم که متشکل شده بود از حاج آقا امامی روحانی مسجد، حسن آقای معینی مرد میانسالی‌که سال‌ها در مسجد محله اذان و تکبیر  نماز می‌گفت و گاهی هم به مناسبت نوحه‌خوانی می‌کرد به همراه 40 – 30 کودک و نوجوان اهل محل.

هیئت در راه برگشت به طرف مسجد محله بود. حاج‌آقا معینی‌خیلی‌خسته به نظر می‌رسید.تابستون بود و هوا گرم.نوحه‌خون شورداشت و از اول‌صبح یک تنه وبا شور و هیجان‌اشعار رو از روی‌دفترمداحی‌می‌خوندو همه تکرا رمی‌کرد ند . من هم  نوحه رو هماهنگ  با  اون می خوندم.

هیئت در حال سینه زدن بودن که یک لحظه صدای مداح از بلندگو قطع شد و آقای معینی از شدت فشار و خستگی زیاد بی حال شد و بی‌اختیار روی زمین نشست. با اینکه صدا قطع شده بود اما سینه زنی بچه ها همینطور ادامه داشت.

حاج آقا و محسن در کنار مداح نشستند. بعد محسن با دستپاچگی رو کرد به من و گفت:«عباس چرا وایسادی یه کاری کن.» من برای لحظه‌ای فکر کردم منظورش ادامه نوحه‌سرایی است نمی‌دونستم طلب آب می‌کنه. به همین خاطر دفترچه نوحه‌خونی مداح رو برداشتم و شروع به خوندن ادامه نوحه کردم.

بچه‌های هیئت هم که غافلگیر شده بودند با خوندن من همراهی کردند. حاج آقا امامی در حالی که کنار آقای معینی  نشسته بود با خوشحالی به من نگاه کرد و با اشاره سر منو تشویق کرد.

خیلی هیجان‌زده شده بودم. هم ترس داشتم و هم احساس غرور می‌کردم. استعداد خوانندگی اینجا به‌دردم خورد.

از اون به بعد من شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا؛  با شور و همنوا می خوندم:

 «السلام ای شه کرب‌بلا؛»

بچه‌ها هم جواب می دادند:«السلام ای سر از تن جدا…»

نویسنده : حسین کشتکار ( روزنامه جوان 16 مهر 95 )

عکس : از سایت فرهنگ سرای فردوس

سیدحسام علوی

از سیدحسام علوی

سید حسام هستم . یک جنوبی خون گرم . دوست و همراه همیشگی من کتاب های تاریخی هستن . کلا به تاریخ بی نهایت علاقه مندم .با همکاری دیگر نویسندگان سایت بنیانا درباره سبک زندگی اسلامی خبر و مقاله منتشر میکنم . یا علی مدد.

رخداد از
guest

0 نظرات
قدیم ترین
جدیدترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
نمایش همه نظرات