در ایستگاه مترو منتظر بودم تا قطار برسد. چیزی طول نکشید که قطار رسید و مسافران با عجله وارد واگن شدند. به محض ورود دنبال صندلی خالی گشتم که بنشینم اما جای خالی گیرم نیامد و ایستادم.
فروشنده جوانی یک جعبه آدامس دستش بود و از مسافران تقاضای خریدن بسته آدامس میکرد؛ موقع باز کردن بسته آدامس تکه کوچک کاغذی توجهم را جلب کرد که روی آن شماره تلفن بود.
زیر شماره تلفن نوشته شده بود: «اگر جویای کار پردرآمد هستید با این شماره تماس بگیرید. روزانه دو ساعت کار با مزدی برابر یک ماه حقوق یک کارمند.»
حس کنجکاوی مرا واداشت تا از این موضوع سر در بیاورم. با خودم گفتم بد نیست تماس بگیرم و بدانم این چه کاری است که روزانه با دو ساعت کار اندازه یک ماه حقوق دریافت میشود. این میزان مبلغ برای من که یک نوجوان 16 ساله بودم خیلی وسوسهکننده بود.
بعدازظهر تلفن را برداشتم و با شمارهای که روی کاغذ نوشته شده بود، تماس گرفتم. خانم جوانی از پشت تلفن جواب داد: «بفرمایید؛ میدانم که دنبال کار میگردید شما را بهخاطر این انتخاب تحسین میکنم. راه موفقیت را درست آمدهاید. شما از همین حالا به عنوان کارمند شرکت ما انتخاب شدهاید. این خوششانسی را به شما تبریک میگم. یک شغل پردرآمد و ماندگار.»
گفتم: «ممنونم از شما اما من چطور اعتماد کنم؟ لطفاً بگویید همکاری من چطوریه و اصلاً میشه توضیح بدین این کار چیه؟» خانم گفت: «شما مطمئن باشید وقتی با شرکت ما آشنا شدید حتماً خوشحال خواهید بودو نه تنها از اعتمادتون پشیمون نخواهید شد بلکه دیگر دوستانتان رو هم با ما همراه میکنید.»
گفتم: «خب حالا این چه کاری هست؟» خانم گفت: «شما اول مبلغ ۲۰ هزار تومان به شماره حسابی که به شما میدیم بپردازید بعد اطلاعات تکمیلی را در اختیار شما میگذاریم.»
گفتم: «چرا باید ۲۰ هزار تومان برای کاری که هنوز هیچ اطلاعی ازش ندارم بپردازم؟» خانم گفت: «کسی شما رو مجبور نکرده. این 20 تومن ناقابل بهای شانس پولدار شدن شماست.اگه نمیخوای مجبور نیستی .»
و خواست قطع کند که من با عجله گفتم:«باشه قبوله، اما نگفتین برای یک نوجوان 16- ۱5 ساله چه کاری هست؟» گفت: «وقتی آمدی شرکت ، محل و نوع کار را دیدی متوجه خواهی شد. این 20 تومانی که واریز میکنید برای این است که ما مطمئن بشیم شما واقعاً قصد همکاری دارید.»
با خودم فکر کردم وگفتم خب این ۲۰ هزار تومان برای من چیزی نیست، به ریسکش میارزد. صبح روز بعد قبل از رفتن به مدرسه ۲۰ هزار تومان را به حساب خانم واریز کردم و دوباره تماس گرفتم.
همان خانم جواب داد: «از اعتماد شما ممنون هستیم. به شما مژده بدهم که شرکت به خاطر اینکه حس نیتتون رو نشون دادین تصمیم گرفته در بخش مدیریت مؤسسه شما را به عنوان رئیس بخش صادرات مشغول به کار کند. میتونید از همین فردا به شرکت بیایید و مشغول کار شوید.»
گفتم: «من محصلم توی ساعتی که مدرسه میرم نمیتونم حضور داشته باشم.» خانم گفت: «مهم نیست. پست شما مدیریتی است. اصلاً ممکن است حضور فیزیکی لازم نباشد. یادتون باشه شما پست مهمی در بخش مدیریت یک مؤسسه اقتصادی، تجاری، صنعتی دارید. فردا شما فقط برای هماهنگی اولیه میآیید و در روزهای بعد آزاد هستید هر ساعت که خواستید رفتوآمد کنید.»
از این خبرخیلی خوشحال شدم. در پوست خودم نمیگنجیدم. گفتم: «خوبه؛ آدرستون رو بفرمایید. کجا باید بیایم؟» گفت: «شما آدرس منزل بدهید ما خودمان ماشین میفرستیم در منزلتون.» گفتم: «خوبه، پس شرکت هر روز سرویس خصوصی هم برام میفرسته؟»
خانم گفت: «نه؛ شرکت بهخاطر هزینه زیاد راننده و ماشین و… سرویس حمل و نقل برای کارمندانش ندارد.» گفتم: «پس چطوری بیام؟ من فقط یک دوچرخه دارم. زشت نیست رئیس یک شرکت با دوچرخه بیاد سرکار؟» خانم گفت: «نه؛ ما مشکل شما را حل کردیم.» گفتم: «چطوری؟» گفت: «ما با یک آژانس قرارداد داریم هر روز براتون ماشین میفرستیم. فقط باید هزینه رو خودتون بدین.»
گفتم: «آخه…» خانم حرفم ر ا قطع کرد و گفت: «آقای رئیس چونه نزنین؛ ماشاءالله شما از این به بعد مدیر یک مؤسسه اقتصادی، تجاری، صنعتی هستید. فقط یادتون باشد فردا با لباس رسمی و متشخص وارد شوید.»
گفتم: «خب حالا چند باید برای آژانس بدم؟» خانم با لحن خاصی گفت: «آقای رئیس25 هزار تومان ناقابل.» با شنیدن مبلغ کرایه عرق کردم. گفتم: «25 هزار تومان؟ مگه چه خبره؟»خانم گفت: «نگران نباشید .فقط همین دفعه هزینه آژانس رو پرداخت میکنین و تا زمانی که در شرکت کار میکنید دیگه لازم نیست پول آژانس بدین چون هر ماه از حقوقتون کم میشه.»
علی رغم میل درونیم قبول کردم و آدرس خانه را دادم و مبلغ درخواستی را دوباره واریز کردم. فردا صبح موقع خارج شدن از خانه مادرم پرسید: «فرشاد کجا به این زودی؟ هنوز که وقت مدرسه رفتنت نشده.» گفتم: «مامان من از امروز میرم سر کار. یک کار مدیریتی پیدا کردم. یک کار کمدردسر با حقوق عالی.»
دیگر منتظر جواب مادر نشدم. فوراً رفتم بیرون از خانه و جلوی در منتظر آژانس شدم. یک ساعت بعد خسته و عصبانی وقتی دیدم از آژانس خبری نشد چند بار شماره تلفن را گرفتم و هر بار تلفن پیام صوتی میداد: «مشترک مورد نظر خاموش میباشد، لطفاً بعداً تماس بگیرید.»
بالاخره بعد از چند بار شماره گرفتن، در دسترس نبودن مشترک مورد نظر آخرین پیامی بود که متوجه شدم کار و مدیریتی در کار نیست.
وقتی برگشتم خانه مامان گفت: «فرشاد کجا بودی؟ چرا حالا اومدی؟ مگه نرفتی مدرسه ؟» با تلخی گفتم :«مدرسه نه رفته بودم سرکار!»
نویسنده: حسین کشتکار
[su_note]
در ادامه بخوانید »»
رفاقت بوقلمونی ؛ حکایت بدگویی پشت سر دوستان [نوجوانان]
شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]
[/su_note]