شبکه تلویزیونی المنار لبنان در تاریخ 14 فروردین 95 مصاحبهای اختصاصی با سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله انجام داد. وی در این گفتوگو به تشریح نحوه آشناییاش با آیتالله بهجت و خاطرات خود و نیز فضایل و کرامات ایشان پرداخت. اینک متن تفصیلی آن تقدیم خوانندگان عزیز میشود. در ادامه مطلب همراه بنیانا باشید
* اگر ممکن است بفرمائید در چه سالی با آن عارف بزرگ آیت الله بهجت آشنا شدید و این آشنایی چگونه صورت گرفت؟
– تقریباً پس از سال ۱۹۸۵ میلادی، زمانی که ما بهصورت هیئتهایی به جمهوری اسلامی ایران میرفتیم. سن من در آن زمان ۲۵ یا ۲۶ سال بود. ما که هیئتی از مسئولان و فرماندهانِ وقت حزبالله بودیم، برای پیگیری موضوعات لبنان، منطقه و بویژه مسائل مقاومت لبنان، با برادران مسئول جمهوری اسلامی دیدار میکردیم.
در اولین سفر چون اطلاعات بسیار کم و محدودی از قم داشتیم، به بعضی از برادران مسئول گفتیم: «میخواهیم به زیارت قم مشرف شویم، با چه کسی دیدار کنیم؟». یکی از افرادی که آنها بسیار تأکید کردند که اگر به قم مشرف شدید به دیدارشان بروید، آیتاللهالعظمی شیخ بهجت (رحمهًْاللهعلیه) بود.
این قضیه مربوط به دوران زندگانی امام خمینی (رضواناللهعلیه) است. اولینباری که مشرف شدیم، بنده نیز یکی از مجموعه مسئولان حزبالله و البته کمسنوسالترینشان بودم. شهید سید عباس موسوی (ره) و دیگران نیز حضور داشتند. حضرت ایشان ما را پذیرفتند و ما در محضرشان نشستیم. بنده از همان دیدار اول، هیبت شدیدی را در این دیداراحساس کردم تا جایی که وقتی در محضر ایشان قرار گرفتیم، بنده و برخی برادران که سؤالاتی در ذهن داشتیم، همه سؤالاتمان را فراموش کردیم.
حضرت ایشان در بیشتر مدت جلسه ساکت بودند و به ما مینگریستند؛ اما ما نمیتوانستیم به ایشان نگاه کنیم. در میان جلسه، شهید سید عباس یا یکی از برادران ـ که دقیق یادم نیست ـ از ایشان خواست توصیهای بکنند؛ حضرت ایشان نیز همین توصیههایی را که در کتاب «النّاصح» وجود دارد، بیان و تأکید کردند: به آنچه میدانید عمل کنید؛ از گناه دوری کنید؛ در اول وقت نماز بخوانید؛ بر محمد و آل محمد (ص) زیاد صلوات بفرستید؛ بسیار استغفار کنید. این چیزی است که به یاد دارم. همین مسئله در دیدارهای بعدی نیز تکرار میشد. این آغاز آشنایی نزدیک و مستقیم ما بود.
ما هر یک یا دو سال، بهطور کامل و رسمی در قالب این هیئتها سفر میکردیم و مقید بودیم وقتی به زیارت قم مشرّف میشویم، حتماً به دیدار ایشان برویم. البته شاید در برخی سفرها، به دلیل اینکه جناب شیخ مشهد بودند، دیداری صورت نمیگرفت، اما بیشتر اوقاتی که ایشان در قم حضور داشتند، ما توفیق دیدار مییافتیم.
* جنابعالی تأثیر شخصیت آیتالله بهجت را در شخصیت و زندگی خودتان چگونه ارزیابی میکنید؟
– بنده و برخی برادران لبنانی بسیار تشنه شناخت، درک، دانستن و هدایت و رشدیافتن بودیم. البته ما کتابها را میخواندیم، ولی وجود کسی که در محضر ایشان بنشیند و ایشان شما را رشد دهد و شما معتقد باشید که او انسانی کامل و واصل است و همه این مراحل را گذرانده و بهعبارتی علم و معرفت و همچنین تجربه دارد و فقط از سر فکر و برهان صحبت نمیکند، بلکه از سر برهان و یافتن سخن میگوید و در این راه گام زده است، باعث میشد هر کلمهای که از ایشان میشنیدیم، هر خلأیی را در وجودمان در هر حجمی که بود، پُر میکرد.
ما به ایشان گوش میسپردیم و تلاش میکردیم تا آنجا که میتوانیم به سخنان ایشان عمل کنیم. سخنان ایشان توشه معنوی ما بود و برای مدتی طولانی احساس آرامش، اطمینان، وثوق و یقین میکردیم.
شاید این از ویژگیهایی بود که در کار ما در حزبالله انعکاس یافت و باعث شد ما با وجود همه دشواریها… چون معروف است ازجمله ویژگیهای حزبالله، توکل بر خداوند، اطمینان به وعده الهی، یقین به یاری خداوند، پناهبردن به خدا، کمکخواستن از او و توسل است و اینها همه چیزهایی است که ما در قالب عبارتهایی ساده از حضرت شیخ میشنیدیم؛ عبارتهایی که به هر کسی میگفتند و ما تلاش میکردیم بقدرِ فهممان ترجمهشان کنیم. میتوانم بگویم ایشان در همهٔ بُرهه گذشته، سرچشمه معنوی اصلی و واقعی ما بودند.
* آیا آیتالله بهجت بر حزبالله لبنان و مشخصاً مقاومت تأثیر داشتند؟ این تأثیر تا چه حدی بود؟ ممکن است توضیح بفرمایید؟
– مسئولان اصلی حزبالله هرگاه فرصتی پیدا میکردند، میرفتند خدمت ایشان. قاعدتاً این مجال وجود نداشت که بچههای حزبالله و گروههای عظیم و پُرشمار را به محضر ایشان بفرستیم؛ وقت و شرایط ایشان اجازه نمیداد. ما نمیخواستیم زیاد مزاحم ایشان شویم، اما وقتی با ایشان دیدار میکردیم و بازمیگشتیم همینجا در لبنان، رهنمودها و توصیههای حضرت ایشان را به کادرهای حزبالله منتقل میکردیم و طبیعتاً بسیار توجه نشان میدادند.
یا گاهی بهواسطهٔ برخی برادران لبنانی طلبه یا برادران ایرانیمان که به لبنان رفتوآمد داشتند و ما به نقل ایشان اطمینان داشتیم، چیزهایی برای ما نقل میشد. برادران این نکتهها و توصیهها را یادداشت و به آنها عمل میکردند و برای عمل به آنها اصرار داشتند.
بله، ایشان در واقع پدری معنوی بودند و ما نیز ایشان را پدری معنوی میدانستیم. این موضوع پس از رحلت امام خمینی تقویت شد. هنگامی که دیدیم رهبر و ولی امر ما، یعنی حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای (دامظله)، وقتی برای زیارت به قم مشرف میشوند، بسیار اصرار دارند با جناب شیخ دیدار کنند، توشه بگیرند، سؤال کنند، استفاده ببرند و از راهنماییهای او بهره ببرند، دیگر تکلیف ما بهعنوان سربازان و پیروان آن رهبر، مشخص بود. درنتیجه شاید پس از رحلت امام خمینی این اُبوت روحی و معنوی و ارتباط روحی قویتر شد.
* در دیدارهایتان با شیخ بهجت ایشان چه نصیحتها و توصیههایی به شما میکردند؟ هرقدر ممکن است توضیح بفرمائید.
– یک بخش توصیههای شخصی بود که خودمان درخواست میکردیم. در دیدارها اصرار داشتیم گزارش کوتاهی از شرایط لبنان، مؤمنان لبنان و مقاومت بدهیم، حضرت ایشان هم با دقت گوش میدادند و گاهی توصیهها و نکتههایی بیان میکردند؛ مثلاً تأکید بر جنبه ایمانی، فرهنگی و عقیدتی و کار در این جهت.
قاعدتاً این تا حد زیادی در دستور کار حزبالله قرار میگرفت. همچنین در موضوع اموال گفتند که احتیاطاً همیشه مقداری پول برای روزهای دشوار، کنار بگذارید. ما معمولاً این کار را میکردیم؛ تا امروز هم به یاری خداوند متعال، مقداری برای روزها و شرایط سخت کنار میگذاریم. باقی توصیهها شخصی بود؛ مثلاً در مورد زیارت، عبادات و توجه به مسائل علمی.
مثلاً به بنده و برخی برادران تأکید میکردند درس بخوانید، درس بدهید و…. ما هم تلاشمان بر این بود، حتی وقتیکه بهواسطهٔ شرایط، این کار برایمان سخت میشد. مثلاً درست است که بنده نمیتوانم به آن معنا درس بخوانم و تدریس کنم، ولی بسیار اصرار دارم که فارغ از کتابهای فرهنگی که نیاز داریم، کتابهای علمی حوزوی تازه، قدیمی و جدید را بخوانم. همچنین به برکت کامپیوتر، صوت درس خارج حضرت آقا و برخی دیگر از مراجع را گوش میکنم؛ یعنی میکوشیم ارتباطمان را با موضوع علمی حفظ کنیم. این از نکتههایی بود که ایشان در برخی دیدارها به آن اشاره کرده بودند.
* از قرار معلوم حضرت آیتالله بهجت دو پیام به شخص شما فرستادند. آیا ممکن است بفرمائید محتوای آن دو پیام چه بود؟
– فراموش نمیکنم چند ماه قبل از جنگ ۳۳ روزه، یکی از برادران طلبه لبنانی که در قم درس میخواند، آمد و مستقیماً یا بهواسطهٔ یکی از برادران به من گفت: «حضرت شیخ بهجت به شما پیام دادهاند که از امروز به بعد، به این دعا پایبند باشید: «اللهم اجعلنی فی درعک الحصینة آلتی تجعل فیها من تشاء؛ خداوندا! مرا در زره مستحکم خود که هرکس را که بخواهی در آن قرار میدهی، بگذار».
سه بار صبح و سه بار شب. پرسیدم: چیزی شده است؟! دلیلی دارد؟! گفت: من نمیدانم. فقط گفتند که برو این ذکر را به فلانی بگو یا به او برسان. قاعدتاً ماهیت دعا به جنبه امنیتی، حفاظت، پاسداری و… اشاره دارد؛ چه اینکه دشواری شرایط ما در لبنان معلوم است. تهدیدات امنیتی و احتمال کشته شدن وجود دارد، همانطور که پیش از این برادرانمان کشته شدند؛ ازجمله دبیرکلّمان، شهید سید عباس و همسر و فرزند کوچکش.
طبیعی است که انسان احساس خطر کند. اما چرا در آن زمان؟! بنده با خودم گفتم، شاید چیزی هست. ذهنم بیشتر بهسمتِ موضوع امنیتی یعنی احتمال ترور، انفجار یا… رفت، اما تنها پس از چند ماه، جنگ رخ داد و اسرائیلیان از روز اول جنگ، از هر راهی به دنبال پیداکردن من و بمباران محل حضورم بودند.
بهگفتهٔ خود اسرائیلیان، برخی عملیاتهای بمبارانِ بسیار شدید و عظیم جنگ ۳۳ روزه، به دلیل آن بوده است که احتمال میدادند یا اطلاعاتی داشتند که من در فلان ساختمان هستم و آن ساختمان را بهشدت بمباران کردند. بعدها بنده فهمیدم شاید این ذکر، مربوط به پاسداری و حفاظت دوران جنگ بوده است و نه پیش از جنگ و مسائل امنیتی.
در زمان جنگ ۳۳ روزه سال ۲۰۰۶ میلادی، شرایط بسیار بد و سخت بود. به یاد دارید که در آن جنگ، تقریباً همه جهان استکبار علیه ما بسیج شده و بسیاری از کشورهای منطقه این جنگ را تأئید میکردند. حتی در داخل جامعه لبنان در اینباره اختلاف وجود داشت؛ افرادی وجود داشتند که حداقل ما را تأئید نمیکردند و حتی انتقاد میکردند.
نمیخواهم بگویم در کنار دشمن بودند؛ حداقل در کنار ما نبودند، انتقاد میکردند و…. ما واقعاً احساس غربت داشتیم و حس میکردیم در یک محاصره شدید قرار گرفتهایم. حتی در ظاهر، وقتی عوامل مادی، سیاسی، نظامی و میدانی را میبینیم، انسان نمیتوانست بهراحتی از پیروزی حرف بزند.
شاید آنچه در میان بسیاری از برادران و مسئولان لبنان غلبه داشت، این بود که این جنگ به کربلا منتهی خواهد شد و نه مثلاً بدر یا خیبر. ولی بنده اینجا دو واقعه تاریخی را در مورد دو شخصیت بیان میکنم:
اول: حضرت شیخ بهجت که در روزهای اول به بنده پیام دادند. بنده الآن واقعاً به یاد ندارم چه کسی این پیام را برایم آورد، چون در دوران جنگ بسیار گرفتار بودیم و نقلقول هم غیرمستقیم بود، یعنی برادری که از قم آمده بود با یکی از برادران ما تماس گرفته بود و آن برادر به یکی از برادران همراه بنده خبر داده بود و او برایم نقل کرد که: شیخ بهجت به شما پیام دادهاند که «آرام باشید و مطمئن که انشاءالله در این جنگ پیروز خواهید شد».
قاعدتاً این سخن انگیزه روحی فوقالعادهای به ما داد؛ چراکه ما به حضرت شیخ بهجت اطمینان و ایمان داشتیم، آن هم زمانی که هیچ افق و احتمالی برای اندیشه پیروزی وجود نداشت. بنده همان موقع این ماجرا را به برادرانی که شیخ بهجت را میشناختند و در ردهٔ مسئولان گفتم. گفتم خبر بسیار خوبی از حضرت شیخ به دستم رسیده است که: «نگران و هراسان نباشید. انشاءالله بهزودی در این نبرد پیروز خواهید شد». این تقریباً در هفته اول جنگ بود که همه شرایط، بد و دشوار مینمود.
شخصیت دوم هم حضرت آقا بود. ایشان نیز در هفته اول جنگ، به بنده پیام دادند که این جنگ بسیار شبیه جنگ احزاب است؛ «جانها به لب خواهند رسید و به خدا گمانهایی میبرید». (احزاب/۱۰) ولی به خدا توکل کنید و ثبات داشته باشید، در این جنگ پیروز خواهید شد و حتی پس از آن، به یک قدرت منطقهای تبدیل خواهید شد.
بنده به شوخی به برادری که یکی از مسئولان بلندپایه است و به بیروت آمد و این پیام را از حضرت آقا آورد، گفتم: «ما همینکه از این جنگ سالم بیرون بیائیم، برایمان کافی است و قدرتمنطقهایشدن پیشکش!».
پس، از هر دو نفر برای ما بشارت رسید. شاید اولینباری است که این را در یک دیدار عمومی میگویم، اما این برای بنده و برادرانم یک انگیزه روحی، ایمانی و معنوی فوقالعاده بود؛ زیرا حضرت آقا، ولیامر و رهبر هستند و آیتالله بهجت، پدر و مرشد ما بودند و ما برای ایشان آن جایگاه بلند را قائل بودیم و حتی پس از رحلت امام خمینی ایشان را بینظیر میدانستیم.
وقتی در روزهای اول، بشارتهایی در این اندازه و سطح از این دو جایگاه به ما رسید، تأثیری تعیینکننده در جنگ داشت. بههمینخاطر ما با وجود همهٔ شرایط سخت، با یقین به پیروزیمان، به جنگ ادامه میدادیم. هیچ تردیدی نداشتیم که انشاءالله از این جنگ، پیروز خارج خواهیم شد. این آن دو پیامی بود که در هنگام جنگ و پیش از آن به بنده رسید.
* آیتالله بهجت پس از شهادت فرزندتان سید هادی نصرالله (ره) پیام تسلیتی برای شما فرستادند؛ درحالیکه میدانیم در این زمینه هیچ تعارفی نمیکردند و حتی اصلاً پیام نمیدادند. اگر ممکن است محتوای آن پیام را بفرمایید.
– بنده جزئیات را به یاد ندارم چون آن روزها بسیار تحت فشار بودم و پیامهای زیادی به دستم رسید. بنده بعد از آن وقتی به قم رفتم، به دیدار ایشان مشرف شدم و از ایشان برای این عنایت پدرانه تشکر کردم.
* جنابعالی خبر رحلت آیتالله بهجت را چگونه شنیدید و چه تأثیری بر شما گذاشت؟
– قاعدتاً بسیار متأثر شدیم و احساس کردیم خسارت عظیمی به ما وارد شد. یعنی از طرفی همیشه احساس میکردیم ایشان منبع زلال و سرچشمه پاکی هستند که هر لحظه میتوانید به ایشان پناه ببرید و ثانیاً اعتقاد داشتیم که وجود ایشان بهخودیخود حتی اگر هیچ کاری نکنند، مایه برکت است؛ یعنی اگر فقط برای ما و همه مؤمنان و مجاهدان دعا کنند، پشتیبان معنوی و روحی قدرتمندی برای ما خواهد بود؛ احساس کردیم این پشتیبان را از دست دادیم. اما چیزی که مصیبت را سبک میکرد این بود که ما اعتقاد داشتیم حیات، دعا و توجه ایشان از جهان دیگر در این زمینه شاید برای مؤمنان و دوستداران و عاشقانشان مفیدتر باشد.
* آیا از آیتالله بهجت کرامتی مشاهده کردید؟ و اگر ممکن است بعضی از این کرامات را برای ما نیز نقل بفرمائید.
– بنده دو داستان را به یاد میآورم که به استخاره ربط دارند. داستان اول برای شخص بنده بسیار مهم است. سال ۱۹۸۹ میلادی (1368 ش) یعنی پس از وفات امام و رسیدن حضرت آقا به مقام رهبری مسلمانان و امت، در تشکیلات حزبالله چیزی به نام دبیرکل وجود نداشت.
ما شورایی داشتیم که حتی رئیس یا مدیر نداشت، فقط یک منشی داشت. برادران در آن دوران و همچنین به توصیه حضرت آقا به این نتیجه رسیدند که کار حزبالله باید تحول پیدا کند و دبیرکل داشته باشد؛ دبیرکلی که مسئولیتهایی را بر عهده بگیرد و با مردم صحبت و با مسئولان دیدار کند. قاعدتاً دبیرکل حزبالله، رهبر حزبالله نیست.
البته اختیارات خوبی دارد؛ مدیر حزبالله است و براساس سلسلهمراتب، شخص اول است که مورد مراجعه و تماس قرار میگیرد و اجرای تصمیمات رهبری شورایی را پیگیری میکند. این یک مسئله تازه بود. شرایط لبنان هم بسیار پیچیده و حساس است.
ما دربارهٔ یک کار اجتماعی، فرهنگی یا تبلیغاتی صحبت نمیکنیم، در حال سخن گفتن دربارهٔ نبرد، جنگ، کشتن، خونها، اموال، نوامیس، تخریب خانهها و همچنین نبردهای سخت و حاد سیاسی هستیم.
آن روز در تهران جلسه گذاشتیم و برادران بین خودشان روی این ایده توافق کردند. بنده سنم از همه کمتر بود و بعضی از حاضران حداقل در درسهای سطح [در حوزه علمیه] استاد من بودند. فرض بر این بود که یکی از برادران شناختهشده، این مسئولیت را بر عهده بگیرد؛ حال یا شهید سید عباس موسوی یا برادرمان شیخ صبحی طفیلی یا…. اما وقتی بین خودشان جلسه گذاشتند، به این نتیجه رسیدند که بهتر است از فلانی، یعنی بنده بخواهند که این مسئولیت را بپذیرم.
آمدند و با تحکم با من صحبت کردند. من گفتم: «نمیتوانم؛ اولاً بنده سنم از همه شما کمتر است و در بین شما افرادی هستند که قدیمیتر و بزرگترند». بنده این جزئیات را میگویم چون جواب آیتالله بهجت در این زمینه تعیینکننده بود. گفتم: «بعضی از شما استاد من هستید و من اصلاً خجالت میکشم جلسه یا حزبی را مدیریت کنم که شما اعضا یا رهبرانش باشید».
گفتم: «من از لحاظ شخصی، اخلاقی و روانی نمیتوانم و لیاقت این مسئولیت را ندارم». آنها خیلی اصرار کردند. بنده گفتم: «خیلی خُب، من میترسم اگر بپذیرم ـ این نکته خیلی مهم است ـ شما من را رها کنید، یکی در دفترش بنشیند و دیگری در خانهاش و من را با همه این مصیبتها تنها بگذارید و من نمیتوانم». آنها گفتند: «ما وعده میدهیم کمکت کنیم، با تو باشیم و پشتت را خالی نمیکنیم. تو فقط قبول کن». من قبول نکردم.
ساعتها بحث کردیم. گفتم: محال است، امکان ندارد. در نهایت میدانی، ما متدینها و مخصوصاً طلبهها برای خودمان راههای خروجی داریم! گفتند راه خروج از این بحث، استخاره است. گفتند: «ما همینجا مینشینیم تا قبول کنی و اگر قبول نکنی باید استخاره کنی و به آن پایبند باشی. همگی از خداوند طلب خیر میکنیم». من هم دیدم این احتمالاً برای من یک باب فرج است؛ چون من میخواهم از پذیرش این مسئولیت فرار کنم و آنان میخواهند مرا به آن ملزم کنند.
یکی از افراد بلند شد و گفت: «قرآن بیاوریم استخاره کنیم». گفتم: «نه! این مسئله حساس است، استخاره شما را قبول نمیکنم». گفتند: «خودت استخاره کن». گفتم: «نه»! بحثمان در تهران ساعت ۱۲ شب تمام شد. گفتم: «من امشب یکی از برادران را میفرستم تا از حضرت آیتالله بهجت استخاره بگیرد».
قاعدتاً بنده بههیچوجه نگفتم ماجرا و جزئیات چیست. با یکی از برادران در قم تماس گرفتم؛ کسی که اکثراً وقتی ما خدمت آیتالله میرسیدیم، ایشان هم همراهمان بود و حضرت شیخ آن برادر را میشناخت. نگفتم مسئله چیست، فقط چون برادران تا صبح از من جواب میخواستند گفتم: «لطفاً نماز صبح برو مسجد آیتالله بهجت و به ایشان بگو فلانی سلام میرساند و برای یک مسئله بسیار مهم، استخاره میخواهد»؛ فقط همین.
برادری که واسطه بود، از هیچچیز خبر نداشت و هیچ سابقهٔ ذهنی هم نداشت. تصور کرده بود یک مسئلهٔ شخصی مشخص است. رفته بود و پشت سر حضرت شیخ نماز خوانده و از ایشان استخاره خواسته بود و قبل از طلوع آفتاب با من تماس گرفت. گفت که حضرت شیخ سلام رساندند و گفتند ـ جواب عجیب و غریب ایشان این است ـ: «پیشنهادشان را نپذیر! بعضی از کسانی که به تو میگویند و وعده میدهند که کنارت خواهند ماند و کمکت خواهند کرد، این کار را نمیکنند».
وقتی سراغ من آمدند، من جواب را صراحتاً به آنها گفتم، جواب را پنهان نکردم، تعارف نکردم، تا کسانی که وعده میدهند و نمیخواهند به وعدهشان وفا کنند بدانند دستشان برای حضرت شیخ روست. من جواب را برایشان خواندم؛ آنها بسیار متعجب شدند و بحث تمام شد و دیگر در اینباره با من بحث نکردند.
این مثالی بود از آنچه شخصاً برای من رخ داد. فقط این را اضافه کنم که آنچه بعدها برایم رخ داد و همه شرایط و حوادث لبنان و آنچه داخل و علیه حزبالله رخ داد، شواهدی بر صحت نتیجهٔ این استخاره بود؛ یعنی براساس نتایج و حوادثی که بعدها رخ داد صلاح دین، دنیا و آخرت من در آن استخاره بود.
داستان دوم هم مربوط به زمانی است که یکی از دوستان و برادران روحانی ما که زیاد به این موضوعات اعتقاد نداشت، در قم به دیدار بنده آمده بود. فهمید که وقت دیدار بنده با حضرت شیخ بهجت رسیده است و میخواهم به آنجا بروم. گفت: «من را با خودت میبری؟» گفتم: «بیا اگر ایشان پذیرفت شما هم میآیید، چون داخل برنامه نبود». او با ما وارد جلسه شد و در پایان جلسه به آیتالله بهجت گفت: «آقا از شما یک استخاره میخواهم.»
من آنجا بودم و دیدم که حضرت شیخ، خواندن قرآن را طول نداد. دو سه جمله گفت و قرآن را گرفت و باز کرد و به آن روحانی گفت: «به آنجایی که میخواهی بروی نرو! کسانی که میخواهی بروی نزدشان، تو را نمیپذیرند و ناراحتت میکنند. این سفر را نرو». آن برادر روحانیِ همراه ما که پوستش سفید بود و مثل من سبزه نبود، سرخ شد.
غافلگیر شده بود. وقتی از خانه خارج شدیم گفتم: «تو را چه شده است؟ مگر چه شد؟» گفت: «الله اکبر، الله اکبر، من این مسائل را باور نداشتم. تو میدانی نیت من برای استخاره چه بود؟» گفتم: نه. گفت: «من میخواستم به فلان کشور غربی سفر کنم و یک ماه رمضان در منزل بستگانم بمانم و بروم تبلیغ.
میترسیدم که آنها پذیرای من هستند یا نه؟ برای دو یا سه روز من را میپذیرند، اما تردید داشتم سی روز هم قبولم میکنند یا نه؟ یعنی این حدیث نفس من بوده است. حضرت شیخ آیه قرآن را نخواند، حدیث نفس من را خوانده بود و به سؤالات و ترس و شکهایم پاسخ داد». این ماجرایی است که مستقیماً در آن حضور داشتم.
* میدانیم که حضرتعالی اطلاع گستردهای از مکاتب عرفانی دارید، شاخصه و ویژگی برجسته روش شیخ بهجت را نسبت به دیگر روشها و مکاتب عرفانی چه میدانید؟
– ما هر چه از آیت الله بهجت شنیدیم یا هر چه از توصیههای ایشان خواندیم، مدام به ما میگفتند: قال الله تعالی، قال رسول الله (ص)، قال امیرالمؤمنین (ع) و… یعنی دائماً به ائمه معصومین (سلاماللهعلیهم) ارجاع میدادند.
بنده شخصاً در همه دیدارهایی که داشتیم، نشنیدم که ایشان بگوید: فلان فیلسوف، عارف، حکیم یا استاد گفت. همهچیز را به کتاب خدا و احادیث رسولالله و اهلبیت پاک ایشان (ع) ارجاع میدادند و این یعنی این مکتب، اصیل، زلال و پاک است و بههیچوجه اضافه، کژی و التباس ندارد و شما در حال بهرهمندی از سرچشمه زلال و اصیل هستید.
دوم: شفافیت و عدم پیچیدگی. ایشان چیزی را برای شما توضیح نمیدادند و شما را وارد مباحثی نمیکردند که عمرتان را در آنها تباه کنید و آخر هم بفهمید یا نفهمید، بلکه فقط احساس میکردید بهسادگی دست شما را میگیرد و به شما میگوید که راه این است؛ یعنی ساده میکردند.
ما عبارت «شریعت سمحة؛ آئین سهل» و اینکه دین ما دین آسانی است و نه دین سختی و صعوبت، را خواندهایم. مثلاً وقتی توصیههای حضرت شیخ بهجت را که در همین کتاب «النّاصح» هم هست، میبینید که به شما میگویند این چند کار مشهور را انجام بده، مشاهده میکنید که فهم این مسائل بسیار آسان است؛ عالم، فیلسوف، فقیه، طلبه فاضل، انسان معمولی، تاجر، کشاورز، جوان، رزمنده جبهه و همه، اینها را میفهمند.
ضمن اینکه عمل به اینها آسان است و تنها به اراده، عزم، مراقبت و تداوم نیاز دارد. بههمینخاطر، احساس میکنید مکتب سیروسلوک و عرفان حضرت شیخ بهجت برای همه مردم است و نه فقط نخبگان، خواص یا تنها کسانی که شرایط تحصیل علمی یا حوزوی را داشتهاند. اینطور نیست که باقی مردم از برکت این راه عظیم و بزرگ الهی محروم باشند.
* مشهور است که حضرت شیخ بهجت به مقامات معنوی بسیار بالایی رسیده بودند و کرامتهای پرشمار و متنوعی در مکانها و زمانهای متفاوت از خود نشان دادند. تا آنجا که امام خمینی (ره) میگویند: حضرت ایشان دارای قدرت موت اختیاری بودند. همچنین حضرت آقا دربارهٔ ایشان گفتند: ایشان سرچشمه فیوضات معنوی بیپایان بودند. تا آنجا که حتی کسانی که به مسائل غیبی ایمان نداشتند یا گاهی باورش برایشان مشکل بود، به وجود کرامتهای بسیار عظیم در طول عمر ایشان اعتراف میکردند. به نظر شما چرا حضرت آیتالله بهجت به این مراتب رسیدند و به این کرامتها و فیوضات عظیم دست یافتند؟
– من ناتوانتر و کوچکتر از آنم که به این سؤال پاسخ بدهم. نمیدانم!
* شیخ مصباح یزدی و دیگران نقل میکنند که امام بارها شخصاً به منزل شیخ بهجت میرفتند و یکی دو ساعت نزد ایشان میماندند، درحالیکه امام، کمتر به دیدار کسی میرفتند جز شیخ بهجت که همیشه به دیدارهایشان با ایشان ادامه میدادند. حضرت آقا نیز مرتباً برای دیدار با شیخ بهجت از تهران به قم میرفتند. گویا ایشان از توصیهها و نصیحتهای شیخ بهجت حتی در زمینه سیاسی و نه فقط عبادی و روحی، استفاده و با ایشان دربارهٔ مهمترین مسائل امت اسلام و تهدیدهای عظیم و سرنوشتسازی که متوجه آن بوده است، مشورت میکردند. این رابطه را چگونه توصیف میکنید؟
– رابطهشان چنانکه اشاره کردید معروف است و با گذشت زمان، برخی جزئیات این رابطه که اکثراً مخفی بوده است، روشنتر میشود. نه امام و نه رهبر، این مسائل را نشر نمیدادند تا چه رسد به حضرت شیخ بهجت.
در هر صورت، این نشاندهندهٔ سطح اعتقاد امام و حضرت آقا به آیتالله بهجت است؛ چون هر دو ایشان وقتی در این مسئولیت و مقام قرار داشتند، به شیخ بهجت تکیه و از ایشان درخواست دعا میکردند و کمک میخواستند؛ این نشان میدهد اعتقاد شدیدی به عظمت حضرت شیخ و مقام بلند و معنویت بسیار بالا و عظیم ایشان داشتند.
* رابطه آیتالله بهجت را بهعنوان یک عارف با جامعه چگونه ارزیابی میکنید؟ چون در میان عوام مشهور است که عارف، گوشهنشین است و زیاد با جامعه و مسائل و مشکلات آن رابطهای ندارد، ولی در مورد شیخ بهجت ما شاهد خلاف این هستیم، بهگونهای که حضرت ایشان با وجود این سطح بالا از عرفان با مسائل، موضوعات و مشکلات مردم مرتبط بودند. این جنبه را چگونه میبینید؟
– این نیز یکی از خصوصیتهای بسیار ویژهٔ حضرت شیخ بود که خلاصه عمرش را برای خودش نگه نداشت، بلکه آن را به مردم بخشید. او پذیرای همه کس بود و با همگان همسخن میشد. کوچک، بزرگ، عالم، انسان معمولی، حوزویها و… از ایشان سؤال میکردند و ایشان در کمال لطف و با لبخند، محبت، صبر و تحمل به همهشان جواب میدادند.
همچنین این نشاندهندهٔ شدت عشق حضرت شیخ به مردم است. این عشق دوطرفه بود؛ یعنی این محبت عظیم، احترام شدید و عشق عموم مؤمنان به حضرت شیخ بهجت که شاید ایشان را حتی از دور هم ندیده بودند، نشاندهندهٔ میزان عشق، علاقه، احترام، اُبّوت و توجهی است که در دل ایشان نسبت به این مردم وجود داشت. شیخ به آنها پاسخ میداد و برای آنان خیرخواهی میکرد.
بنده با تجربهای که دارم، میدانم انسان وقتی یک مطلب را تکرار میکند خسته میشود، ولی حضرت شیخ با وجود سن بالا، بیماری و… خسته نمیشد و مدام میخواست این پاسخهای صحیح و دلسوزانه را تکرار کند. رابطه ایشان با مردم واقعاً دوطرفه بود. همچنین این نشاندهندهٔ مسئولیتپذیری عظیم حضرت شیخ در قبال امت است؛
یعنی انسان گاهی فکر میکند حضرت شیخ در برخی جزئیات سیاسی و عرصهها حضور نداشت، ولی وقتی دقیقتر میشود احساس میکند جایگاه روحانی و معنوی حضرت شیخ، ذخیرهای برای ایفای نقشی متفاوت با آن چیزی بود که ما از برخی علما، مراجع یا اساتید توقع داریم.
حضرت شیخ این نقش را به بهترین وجه ایفا کردند. بنده معتقدم گذشت زمان، بسیاری از مسائل پشت پرده را که ما از آنها خبر نداریم، فاش خواهد کرد. چهبسا تحولاتی که به برکت موضعگیریها، دعا و توجه ایشان بهوجود آمد که ما فکر میکنیم علتش چیز دیگری است.
* توصیف شما بهعنوان رهبر مقاومت لبنان از اهمیت عرفان و ارتباطش با موضوعات روحی مقاومت در تمام جهان عرب و مشخصاً حزبالله چیست؟
– بنده ادعا میکنم اگر واقعاً این جنبه روحی و معرفتی نبود، مقاومت لبنان اصلاً نمیتوانست وجود داشته باشد و در منطقه منتشر شود. یعنی اگر به سال آغاز به کار مقاومت لبنان، یعنی ۱۹۸۲ میلادی، بازگردیم، میبینیم که نیروهای اشغالگر اسرائیلی، بخش زیادی از خاک لبنان را اشغال کرده و به بیروت، رسیده بودند؛ تانکهای اسرائیلی رسیده بودند به همینجایی که ما نشستهایم.
جامعه بینالمللی و تمام جهان از اسرائیل حمایت میکردند. اکثریت کشورهای عربی سرسپرده و ضعیف بودند. جمهوری اسلامی درگیر جنگ تحمیلی از سوی صدام حسین بود؛ چه اینکه تجاوز به لبنان، دقیقاً پس از آزادسازی خرمشهر توسط ایران صورت گرفت. شرایط لبنان نیز بسیار دشوار بود. هیچ امیدی به شکستدادن اسرائیل وجود نداشت.
صحبت از صدهزار سرباز اسرائیلی مستقر در لبنان بود. قدرتمندترین ارتش منطقه با همراهی نیروهای آمریکایی، انگلیسی و بینالمللی در لبنان حضور داشتند؛ همچنین بخشی از لبنانیها با اشغالگران همکاری میکردند. تعداد مقاومان بسیار کم بود؛ یعنی در حد چند صد نفر. این گروه کمشمار و مستضعف چگونه میتوانست چنین نیروهای مقتدری را شکست دهد؟
وقتی به آن روزها بازمیگردیم، زمینه فکری و انگیزهٔ آن جوانانی که سلاح برداشتند، جنگیدند، در میدان مقاومت ماندند و راه را ادامه دادند همین ایمانشان به «الله» بود و اینکه وقتی با دشمن میجنگند در حال عمل به تکلیف شرعی و واجب دینیشان هستند و اگر از جنگ و جهاد شانه خالی کنند، روز قیامت مورد سؤال قرار خواهند گرفت، درحالیکه اگر جهاد کنند، رضایت خدا را درپیخواهد داشت؛ شأن و مرتبتشان روز قیامت بالا خواهد رفت، اهل بهشتشان خواهد نمود و از آتش دورشان میکند.
زمینه فکریشان این بود. واقعاً اهل آخرت و اهلالله بودند، اهل دنیا نبودند؛ از لاشه این دنیا، هیچچیزی نمیخواستند، حتی اهل دنیای ساکن لبنان به آنها میگفتند: شما دیوانهاید! شما چند جوان میخواهید اسرائیل را شکست دهید؟! این ضربالمثل در لبنان معروف بود که: چشم آیا تاب درفش دارد؟ عقل میگوید چشم نمیتواند جلوی درفش را بگیرد. آنها این جوانان را به دیوانگی متهم میکردند.
یادم هست بعضی از بچهها همان جواب عباس در کربلا را میدادند که: عشق حسین مرا دیوانه کرده است.
پس موضوع، محاسبات مادی نبود. براساس محاسبات مادی، هیچ مقاومتی نباید در لبنان برپا میشد و باید به شرطهای اسرائیل و آمریکا و هرچه به ما تحمیل میکردند تن میدادیم. بنده به یاد دارم در هفتههای اول، اولین گروه به دیدار حضرت امام خمینی رفتند و پرسیدند تکلیف ما چیست؟ و گفتند شرایطمان سخت، تعدادمان کم، امکاناتمان بسیار اندک و دشمنمان تا این حد بزرگ است، ولی ما حاضریم به تکلیف شرعیمان، هرچه که باشد عمل کنیم.
حضرت امام گفتند: «تکلیف شما حتی اگر تعدادتان کم و امکاناتتان اندک باشد، مقاومت و مبارزه با اسرائیل است. به خدا توکل کنید و به او اطمینان داشته باشید؛ خداوند شما را یاری خواهد کرد». یعنی امام از پیروزی ما بعد از ۱۸ سال سخن گفت؛ گفت خداوند شما را یاری خواهد کرد و پیروزی بر پیشانی شما حک شده است.
ایشان میدیدند که این مجموعه بر اسرائیل پیروز خواهد شد. گفت به خداوند اطمینان داشته باشید و به او توکل کنید. همچنین امام، همان صحبت معروفی را که همیشه میگفت، تکرار کرد: شما مسئول نتیجه نیستید، مسئول ادای تکلیف هستید. تکلیفتان را انجام دهید و نتیجه بر عهده خداست، البته بدانید که پیروز میشوید. پس آغاز کار، با این زمینهٔ فکری، ایمانی و روحی بود.
درواقع انگیزهٔ کسانی که آن روزها میجنگیدند و بسیاری از آنها به شهادت رسیدند و بسیاری از آنان نیز همچنان در قید حیات هستند، یک انگیزهٔ الهی محض بود. از لاشه این دنیا هیچ نمیخواستند و حتی پیشبینی نمیکردند که مثلاً بیست یا سی سال زنده بمانند تا پس از آن در امنیت، صلح، عزت و پیروزی بهسر ببرند.
چنین پیشبینیهایی وجود نداشت. این روحیه همچنان وجود دارد و حاکم است. وصیتنامه شهیدان، مخصوصاً شهادتطلبان را بخوانید. با وجود اینکه بعضی از این شهیدان بسیار شبیه «درس نخوانده» ها بودند و در حوزههای علمیه، دانشگاهها و… درس نخوانده بودند، اما هنگامی که متنهایشان را میخوانید از میزان معرفت و عشقی که بیان میکنند، غافلگیر میشوید.
* نظر شما دربارهٔ اهمیت عرفان و توجه اهل علم و مخصوصاً علما به امور عرفانی چیست؟ همچنین اهمیت کسب معرفت عرفانی و الهی در مدارس علمیه و توسط طلاب حوزههای علمیه چیست؟
-این از موضوعاتی است که جایش در حوزههای علمیهٔ ما، حداقل در حوزههای علمیه عراق، لبنان و شامات خالی بود. متأسفانه این مسئله در غیرایران ممنوع بود و بهشدت با آن دشمنی میشد. امام خمینی در منشور روحانیت، کمی دراینباره صحبت میکنند. در ایران ماجرا طور دیگری بوده است، البته آنجا نیز بسیار سخت بوده.
من این را فقط یک نقص شدید نمیدانم، بلکه آن را یک نقص خطرناک مینامم، چون انسان وقتی غنیتر و قویتر میشود، اما تقوا و معرفتش بالا نمیرود طغیان میکند، استبداد میورزد و منحرف میشود. ضمانت حقیقی برای فرد یا افرادی که میخواهند یک عالم واقعی یا یک قدرت بزرگ سیاسی، نظامی یا اقتصادی شوند، همین جنبهٔ ایمانی، معرفتی، معنوی و روحانی است و هرگونه ضعف، سستی یا افول در این زمینه، دنیا و آخرت ما را در معرض خطر قرار میدهد.
بههمینخاطر، این مسئله باید از تحصیل فقه، اصول فقه و باقی موضوعات واجبتر باشد، چون اگر این جنبهٔ روحانی را به طالب علم ندهیم مثل این است که جوانی را بیاورید و استفاده از اسلحه و مواد منفجره را به او بیاموزید و قدرتمندش کنید، ولی محافظ الهی و بازدارندهٔ دینی به او ندهید و او را رها کنید میان مردم. این چه خواهد کرد؟ خون، اموال و نوامیس مردم را از بین خواهد برد. طلبه از رزمنده خطرناکتر است، چون اگر دین، تقوا، ورع و معرفتی نداشته باشد که جلوی انجام معصیت و اشتباهاتی از این قبیل را بگیرد، دین مردم را از بین خواهد برد.
* کرامتهای بسیاری از حضرت آیتالله بهجت نقل شده و به حد تواتر رسیده است. کسانی که این کرامتها را نقل کردهاند، افرادی معمولی یا ـ اگر تعبیر درستی باشد ـ کوچکی نیستند، بلکه شخصیتهای بزرگی همچون امام خمینی و حضرت آقا هستند. یکی از مسائلی که نقل شده آن است که حضرت امام اعتقاد داشتند، آیتالله بهجت دارای موت اختیاری و مانند آن بودند. سؤال این است که به نظر شما بزرگترین کرامت حضرت ایشان چیست؟
– اعتقاد قاصر بنده که مدعی هیچچیز در این جهان نیستم، آن است که شاید بزرگترین کرامت ایشان احیای نفوس بود؛ تأثیر عظیمی که در نفوس میگذاشت. شاید نقل کنند کسی به یک درخت خشک دست کشید و درخت سبز شد، یا به یک درخت بیثمر دست کشید و دعایی خواند و میوه داد. نفوس بشری بسیار پیچیدهتر و دشوارتر از آن درخت سادهاند. معادله درخت بسیار ساده است.
نفوس بشری، مخصوصاً در این دوران و در دهههای اخیر، تحت تسلط شیطانهای جن و انساند. واقعاً حدیث شریفی که ـ به این مضمون ـ میفرماید: «القابض علی دینه کالقابض علی الجمر؛ نگهداشتن دین مانند نگهداشتن ذغال گداخته در دست است»، بر هر پسر و دختر جوان و بر طلبهها تطبیق میکند. نفوس مرده، ترشرو، تباهشده، سرگردان و پیچیده وقتی مقابل حضرت شیخ مینشینند یا به سخنان ایشان گوش میدهند، این تحول معنوی و روحی عظیم برایشان رخ میدهد.
مُرده زندهکردنِ واقعی این است، این نیست که شما روح را به جسم برگردانید تا فرد بایستد و به خوردن و آشامیدن بپردازد. مُرده زندهکردن یعنی احیای این روحها و این مردم، از طریق بازگرداندنشان به راه خداوند، آن هم در پرخطرترین و دشوارترین زمانهها که شدیدترین دلایل برای انحراف و دوری وجود دارد.
هر کسی ـ حداقل تمام کسانی که من از نزدیک میشناسم ـ وقتی به محضر آیتالله بهجت میرسیدند، در یک یا دو دیدار ـ نیازی نبود طلبه یا شاگرد ایشان شوند ـ میدیدند که زندگیشان از اساس متحول شد و این مسئله ادامه یافت؛ فکر میکنم این شاید یکی از بزرگترین کرامتها بود. این کرامت را میتوانم یک کرامت کلّی بنامم، نه یک کرامت جزئی در یک جایگاه یا داستان خاص.
* رابطه آیتالله بهجت را با امام مهدی (عج) چگونه میبینید؟
-ما فقط از افراد موثق شنیدیم؛ من شخصاً از ایشان سؤالی نپرسیدم. وقتی دیدار میکردیم، از ذهنم میگذشت، ولی از پرسیدن چنین سؤالی خجالت میکشیدم یا میترسیدم؛ چه اینکه یک سؤال بسیار شخصی است. احساس میکردم چنین سؤالی، حضرت شیخ را بسیار به زحمت میاندازد؛ چه میخواست بگوید؟ مجبور میشد که…. اما افراد موثقی که از حضرت شیخ سؤال کرده بودند، جوابهای ایشان را نقل میکنند.
بنده شخصاً به این مسئله اعتقاد دارم و تقریباً برایمان از مسلمات است؛ چه اینکه در تاریخ غیبت کبری، در مورد بعضی از بزرگترین علمای ما که قطعاً موثق و پاک بودند، از طریق افراد موثق بهنحو تواتر نقل شده است که چنین تشرفهایی محضر صاحبالزمان (عج) داشتهاند. مقام آیتالله بهجت، از بسیاری از افرادی که خواندهایم تشرف داشتهاند، پائینتر نیست. برای کسی در مقام روحانی والای حضرت شیخ بهجت، بسیار منطقی و عادی است که چنین تشرف عظیمی پیدا کند.
همچنین به عقیده قاصر بنده در این زمینهها، نقش تربیتی شیخ بهجت چنین ارتباطی را میطلبد. درهرصورت، بنده ادعای دیگری میکنم، یعنی برای این ماجرا دلیل دیگری میآورم؛ بنده اعتقاد دارم در طول غیبت کبری و طول این دورانها، بسیار نیاز هست که افراد مورد وثوق، شناختهشده و راستگو، با امام صاحبالزمان (ع) دیدار داشته باشند.
دلیلش هم حفاظت از اعتقاد شیعه امامیه است، زیرا با گذشت زمان ـ مخصوصاً وقتی صدها سال میگذرد ـ افرادی میآیند و میگویند: «این امام غایبی که منتظرش هستید کجاست؟!». باب شک بازمیشود. امروز آنچه در روایتهای شریف از امامانمان (ع) نقل شده است را داریم میبینیم و میشنویم که زمانی خواهد رسید که گفته خواهد شد: «مات أو هلک، فی أی واد سلک». امروز افرادی هستند که میگویند هرجا بوده، مرده و از میان رفته است! پس، جنبهٔ علمی به جای خود؛ امروز علما و محققان ما پژوهش و سخنرانی میکنند، کتاب مینویسند و دلایلی علمی میآورند که موجب اطمینان و حتی علم به وجود امام صاحبالزمان (ع)، زندهبودن و غیبت ایشان میشود و اینکه ایشان همانگونه که ما منتظر ایشان هستیم، منتظر اذن خداوند برای خروج، ظهور و اقامه عدل در زمین هستند.
ولی این دلایل همچنان علمی هستند و ابلیس و شیاطین میتوانند لحظاتی از طریق نقاط ضعف نفس بشر نفوذ کنند و بگویند اینها حرفهای فلسفی، علمی، کلامی و تخصصی است، ولی هیچکس او را ندیده و با او دیدار نکرده. بنده معتقدم این ماجرا برای حفظ و حراست از این عقاید، بسیار مهم است. صاحبالزمان (ع) میتوانند چنین کار و مأموریتی را بدون منافات پیدا کردن با غیبت کبری انجام دهند.
همچنین در تاریخ نقل شده است که چنین دیدارهایی بوده است. در هر نسلی ما نیاز به دیدار و افرادی داریم که دیدار کنند. بنده بیش از این را به شما بگویم. الآن افرادی پیدا شدهاند که میگویند چه کسی گفته است سیدبحرالعلوم به دیدار امام زمان (ع) مشرف شده؟ چه کسی گفته آن داستان برای مقدس اردبیلی پیش آمد؟ چه کسی گفته علامه حلی…؟ و مانند این سؤالات.
هرچه هم کتاب، سند و… بیاورید، یک بحث علمی بسیار دقیق راه میاندازند تا این موضوعات را نابود کنند و بگویند اینها همهاش قصه است؛ به قول خودمان همهاش حرف است و هیچ مبنای علمی که بتوان مسئلهای عقیدتی در این اندازه را بر آن بنا کرد وجود ندارد. بنده میدانم بعضی افراد، دچار تردید شدهاند که آیا واقعاً صاحبالزمان وجود دارد و زنده است؟ قاعدتاً علم و استدلال به او میگویند بله، اما قلب او مضطرب است. اما وقتی کسی با وثوق بالا پیدا میشود و از حضرت شیخ بهجت نقل میکند که من دیدار کردم، مشرف شدم و… جزئیات ذکر میکند که در کتاب «الناصح» و… موجود است، دل این افراد بسیار قرص میشود؛ چون شیخ بهجت برایشان از دروغگویی و… منزه است و به دنبال هیچگونه قدرتی نیست، دکانی ندارد، بهدنبال جلب محبت یا ستایش مردم نیست و نیازی هم ندارد به مردم بگوید من دیدار داشتهام.
حتی شرایط صحبت شیخ بهجت دربارهٔ دیدارشان با صاحبالزمان (ع) این راستگویی عظیم را مستحکمتر میکند، چون تحت فشار و اصرار افراد بیان کردهاند. افراد بسیاری پرسیدهاند و ایشان پاسخ نگفته است. ایشان این ماجرا را ابتدای مرجعیت یا قبل مرجعیتشان نگفتهاند؛ این را در آخرین سالها گفتهاند. این را بر گردن خود میدانستند و میخواستند آن را به انجام برسانند. به همین دلیل بنده این نقلها را در مورد همه نسلهای گذشته، از ابتدای غیبت کبری تا امروز میپذیرم. شایسته است بهصورت اجمالی این را بپذیرید.
امام زمان (ع) است که انتخاب میکند چه کسی با او دیدار کند؛ کسی نمیتواند به امام تحمیل کند با ایشان دیدار داشته باشد؛ تصمیم این ماجرا با امام (ع) است. ایشان قطعاً از مصالح باخبرند و با کسی دیدار میکنند که اگر برای مردم نقل کرد، مردم باورش کنند و به او اطمینان داشته باشند تا این هدف که به آن اشاره کردم محقق شود.
میخواهم بگویم آنچه اخیراً و پیش از رحلت آیتالله بهجت دربارهٔ دیدار یا دیدارهای ایشان با صاحبالزمان نقل شد، بسیار بر تثبیت عقاید مؤمنان و شیعیان تأثیر گذاشت؛ کسانی که بهواسطهٔ تشکیکهای موجود در بخشهای مختلف در این حوزه، شک و تردید کمکم در حال نفوذ به دلهایشان بود.
* شایعه مشهوری از شیخ بهجت وجود دارد که ایشان به پیران، پیش از جوانان وعده میدادند که دوران ظهور امام حجت (عج) را خواهند دید، ولی وقتی چنین چیزی را از ایشان میپرسیدند، ایشان انکار میکردند و میگفتند وظیفه همهٔ مؤمنان، چه جوان و چه پیر، انتظار ظهور است. آیا شما از حضرت شیخ بهجت مشخصاً چنین ماجرایی را پرسیدید و پاسخ ایشان چه بود؟
– بله، این همان چیزی بود که اشاره کردم. در اولین دیدارهایی که ما خدمت حضرت شیخ میرفتیم، برادران ما میپرسیدند که آیا شما ظهور و فرج مولانا صاحبالزمان را نزدیک میدانید؟ غایت آمال ما نیز همچون همه مؤمنان و شیعیان اهلبیت (علیهمالسلام) همین است.
حضرت شیخ همیشه به شما امید میداد، اما هیچ وقتی مشخص نمیکرد. این همان سیرهٔ اهلبیت (علیهمالسلام) است. میگفتند: انشاءالله فرج نزدیک است، باید منتظر باشیم و کار کنیم. اما ما هیچوقت از ایشان زمان مشخصی را حتی بهصورتِ تعیین اجمالی نشنیدیم؛ هیچ وقت نگفتند: به همین زودیها، آینده نزدیک یا….
یک روز کسی نزد من آمد و ادعا کرد چنین چیزی را با گوشهای خودش از حضرت شیخ شنیده است. من به نقل آن شخص اطمینان داشتم. بسیار تعجب کردم. این ماجرا مربوط به سالها پیش است. او تاریخ را به میلادی تبدیل کرد و گفت ظهور امام (ع) سال ۱۹۹۷ میلادی خواهد بود. من به او گفتم مطمئنی؟! محال است حضرت شیخ، وقت تعیین کنند؛ این مخالف سیرهٔ علما، روایتهایمان دربارهٔ نهی از تعیین وقت و… است. گفت: نه، مطمئنم و خودم شنیدهام. در اولینباری که [پس از این نقل] به قم رفتم و خدمت حضرت شیخ مشرف شدم این را پرسیدم؛ نگفتم چه کسی، تا موجب تخریبش نشوم.
گفتم: «آقا کسی برای ما نقل کرده است که از شما شنیده ظهور در سال ۹۷ خواهد بود». من این سؤال را سال ۹۶ یعنی یک سال قبل از سال ادعا شده، از ایشان پرسیدم. حضرت شیخ بهشدت عصبانی شدند؛ آنقدر که من از سؤالم پشیمان شدم. بسیار ناراحت شدند. گفتند: «استغفرالله، استغفرالله، معاذالله. من وقت تعیین نمیکنم؛ من چنین چیزی نگفتهام؛ آنان از طرف من دروغ میگویند. من بههیچوجه چنین چیزی نگفتم».
من گفتم خیلی خب، کافی است. چون ایشان بسیار عصبانی شده بودند. این سؤال و نفیاش پیش از ۱۹۹۷ بود. من سؤال کردم و ایشان گفتند: بههیچوجه؛ هرکس از من برایتان نقل کرد که من فلان سال را تعیین کردهام، دروغ است. باور نکنید.
منبع: روزنامه معظم کیهان