«ما مشتاق گذشته یا آیندهای آرمانی هستیم که هرگز وجود نداشته است و نمیتوانیم دیروز را در امروز زندگی کنیم. به جای حضور در زمان حال، ما در انتظار چیزی هستیم که آرزوی حضورش را داشتیم.
تصور میکنیم که اگر در زمان و مکان دیگری زندگی میکردیم به سر منزل آرامش و رضایت میرسیدیم. میل شدید به «من نه، الان نه، اینجا نه» ما را بیخانمان نگه میدارد.
میکوشیم از لحظه حال فرار کنیم، اما لحظه حال یگانه خانهای است که همیشه خواهیم داشت.» دروغهایی که به خود میگوییم/ جان فردریکسون.
1 – ناگهان میبینم نمیخواهم آنجا باشم
برادرم صبح زود با من تماس گرفته است، به خیال اینکه میتوانم راهنماییاش کنم. میگوید مزاحم نیستم؟ کار نداری؟ و من میگویم نه! راحت حرفت را بزن. از خانه تا محل کار را پیاده راه میرویم و وقتی تلفن را قطع میکنم، میبینم ۴۵ دقیقه با هم حرف زدهایم.
داستان او با داستان من چندان فرقی ندارد و خیالش را راحت میکنم که آنچه او را رنج میدهد، مرا هم رنج میدهد و نهتنها مرا که میلیاردها آدم را روی این سیاره آبی رنج میدهد.
رنج او این است: «فرض کن با دوستانم هستم و یکجا با هم نشستهایم. ناگهان میبینم نمیخواهم آنجا باشم، دوست دارم در خانه باشم. از دوستانم خداحافظی میکنم و میآیم خانه، اما میبینم چند دقیقهای نگذشته مادر چیزی میگوید که ناراحت و عصبانیام میکند و نمیخواهم خانه باشم.
میخواهم بروم قدم بزنم، اما قدم زدن هم حالم را خوب نمیکند، چون نمیخواهم در حال قدم زدن هم باشم. زندگی من شده است نخواستن جاهایی که در آنجا هستم.» و آیا این چالش جدی دنیای برادر من چالش همه یا اغلب ما نیست؟
آیا اغلب ما زندگیمان در این حالت نمیگذرد؟ نخواستن جایی که در آن قرار داریم. مثلاً من یک بچه کوچک دارم. در اداره که هستم به او فکر میکنم، یعنی یک تصویر خیلی آرمانی و زیبا از خانه برای خود درست میکنم.
بعد که از اداره رها میشوم و میروم خانه میبینم به چند دقیقه نرسیده میخواهم خانه نباشم، یعنی همان کودکی که آن تصویرهای رؤیایی را از او ساخته بودم حالا دارد گریه میکند و من نمیتوانم صدای گریه او را بند بیاورم؛
بنابراین احساس عجز و استیصال میکنم، گوشهایم را میگیرم یا داد میزنم یا کودک چیزی از من میخواهد که نمیتوانم برایش بگیرم، آنقدر پول ندارم که آن اسباببازیای را که میخواهد برای او تهیه کنم، یا نه، پولش را هم دارم، اما آن چیزی که میخواهد مناسب سن او نیست، اما کودک اصرار دارد و داد میزند و من حالا میخواهم خانه نباشم.
2- چند واقعیت آشنای بیقراری
اما این ایراد رفتاری از کجا میآید؟ به هر حال من اگر میخواهم از این وضعیت خارج شوم این پرسش جدی را باید با خود مطرح کنم که چرا به این وضعیت دچار شدهام؟
در خانه نشستهام، میگویم این چهاردیواری مرا خفه کرد، میروم سفر و گرما یا سرمایی به صورتم میخورد، یا در یک دستاندازی میافتم یا باد مخالفی میآید و فیل من دوباره یاد هندوستان میکند و آرزو میکنم کاش در خانه نشسته بودم. دوباره که به خانه میرسیم میگوییم هیچ کجا خانه خود آدم نمیشود. به چند روز نرسیده باز میگوییم این خانه دارد ما را خفه میکند.
به راستی واقعاً مشکل ما مکان است؟ یا حتی مشکل ما زمان است؟ چون دقیقاً همین اتفاق برای زمان هم میافتد، مثلاً گاهی ما فلان زمان را هم نمیخواهیم و دوست داریم که از فلان زمان زودتر عبور کنیم.
مثلاً من مریض شدهام، دوست دارم هرچه سریعتر خوب شوم، این یعنی چه؟ یعنی مثلاً من این دو، سه روز مریضی را نمیخواهم و دوست دارم از روی این دو، سه روز بپرم یا مثلاً در یک آزمون شرکت کردهام و نتایج آزمون را چند ماه بعد میدهند و من دوست دارم این چند ماه زود بگذرد، این یعنی من این چند ماه را نمیخواهم، یا فرض کنید زنی باردار شده است و دوره بارداری سختی را میگذراند و دوست دارد آن چند ماه زود سپری شود، یا کسی را در یک جایی زندانی کردهاند، دوست دارد مدت زمان زندان زودتر تمام شود، یا مثلاً جوانی به سربازی رفته است و هر روز روزها را میشمارد یا بهعبارت بهتر روزهایش را نمیخواهد و دوست دارد آن دو سال زودتر بگذرد، اما وقتی مثلاً همان سرباز دو سال سربازی را تمام میکند، آن شیرینی که تصور میکرد بعد از سربازی خواهد چشید، میبیند نیست؛
یعنی فقط یک تصور و یک تصویر بود که مثلاً اگر لباس سربازی را از تن بیرون کند یا فرماندهی بالای سرش نباشد یا مجبور نباشد ۵ صبح از خواب بیدار شود، زندگی برایش بهشت خواهد شد.
میبینید که سربازی آن فرد تمام شده است و او دیگر مجبور نیست ۵ صبح بیدار شود، یا مجبور نیست از یک سری افراد دستور بگیرد، یا لباس خاصی بپوشد و از دیسیپلین دیکته شده پیروی کند، اما حال او خوب نیست، مثلاً دچار بیحوصلگی و ملال مفرطی شده و حقیقتاً نمیداند که با زمانهایش چه کار کند.
یا زندانیای که از زندان آزاد میشود تصور میکرد اگر تاریخ موعود آزادی فرا برسد از شادی بال درخواهد آورد و چنین و چنان خواهد شد، اما میبینید در روزهای بعد از آزادی به سرعت شادی او رنگ میبازد و همه چیز عادی میشود، یا مثلاً من روزهای بیماریام را دوست نداشتم و میخواستم به سرعت از روزهای بیماری عبور کنم و به آن سو بپرم، آن سو که سلامتی خواهد بود.
تصور میکردم اگر به سلامتی برسم دیگر هیچ مسئلهای نخواهم داشت و خیلی خوب خواهد شد، اگر این بیماری از من جدا شود. به یاد میآورم که چند بار پشت سر هم در خودم میگفتم خدایا من دیگر چیزی از تو نمیخواهم، فقط این بیماری برود، چون اگر این بیماری که عامل رنج من است، برود من دیگر هیچ کمبودی در زندگی نخواهم داشت، سراسر زندگی من آرامش و رضایت خواهد بود و با همه چیز به راحتی خواهم ساخت و شادی زیادی به زندگی من خواهد آمد…
اما حالا میبینید فرد بیماریاش خوب شده، اما حال خوبی پیدا نکرده است، بلکه او سوژه دیگری پیدا کرده و حالا به آن سوژه فکر میکند که اگر این سوژه از زندگی من برود حال من خوب میشود یا اگر این موضوع وارد زندگی من شود من زندگی خوبی را تجربه خواهم کرد.
فرض کنید من در یک بیمارستان بستری بودم، آرزو میکردم که هرچه سریعتر حالم خوب شود و از آن بیمارستان جدا شوم، فکر میکردم روزی که از بیمارستان بروم بهترین روز زندگی من خواهد بود، اما حالا با اینکه حالم خوب شده و از بیمارستان مرخص شدهام، اما عاشق پرستاری در همان بیمارستان شدهام و حالا به خودم میگویم اگر این پرستار به خواستگاری من جواب مثبت بدهد این بار دیگر حال من واقعاً خوب خواهد شد.
متوجه هستید که ما در چه گرفتاریهای عظیمی به دام افتادهایم؟ و بر فرض که آن پرستار به خواستگاری من جواب مثبت بدهد آیا واقعاً حال من خوب خواهد شد؟ آیا بعد از مدتی من سراغ سوژه دیگری نخواهم رفت و حال خوب من وابسته به برآورده شدن آن موضوع نخواهد بود؟ سؤال این است که چرا این گونهایم؟ چرا واقعاً ما رها نمیشویم؟ چرا حلقوم ما هر بار در جایی گیر میکند؟
3- وقتی فریبدهنده و فریبخورنده یکی است
اگر به شما بگویند همه آن تمناهایی که شما در طول سربازی، بارداری، زندانی شدن، بیماری یا هر موقعیتی که ممکن است برای کسی ناگوار باشد، ایجاد میکنید بر پایه فریب است چه خواهید گفت؟ اگر کسی بگوید فریبدهنده و فریبخورنده یکی است چه خواهید گفت؟ چه خواهید گفت: اگر کسی بگوید آنکه فریب میدهد، همان کسی است که فریب میخورد، یا بهتر است بگوییم فریبدهنده یک پدیده وهمی در درون فریبخورنده است.
دقت کنید که چه اتفاقی میافتد. من در یک مکان قرار دارم. نام این مکان میتواند بیمارستان باشد یا پادگان یا زندان یا محل کار یا هر جایی که من پیشتر به آن مکان یک برچسب زدهام.
یعنی من از قبل تکلیف خودم را با بیمارستان یا زندان یا محل کار روشن کردهام و یک برچسب «نمیخواهم آنجا باشم» به آن مکان چسباندهام. حال، اما میبینم درست همانجایی هستم که نمیخواهم آنجا باشم و این برای من درد ایجاد میکند.
از یک طرف نمیخواهم آنجا باشم و از یک طرف آنجا هستم، بنابراین دچار کشمکش، تناقض و تضاد میشوم. این اتفاق درباره زمان هم، همزمان میافتد، یعنی اگر برچسبزنی درباره مکان صورت میگیرد و من میگویم «من این مکان را نمیخواهم»، خواسته یا ناخواسته «من این زمان را نمیخواهم» هم در آن مستتر است.
من این زمان را نمیخواهم، نمیخواهم امروز که مثلاً سهشنبه است در اینجا باشم، اما از طرفی الان سهشنبه است و چطور میشود هم سهشنبه باشد و هم نباشد و این برای من درد ایجاد میکند.
از طرفی میبینم سه شنبه را نمیخواهم، از طرف دیگر میبینم نمیتوانم این سهشنبه را به چیز دیگری جز سهشنبه تبدیل کنم و این آغاز دردهای عمیقی است که بسیاری از ما در زندگی تجربه میکنیم.
4- آیا زمان و مکان ریشه تقلاهای ذهنی ماست؟
پس تا حدی مسئله دارد برای ما واضح میشود و آن این است که ریشه بیقراری ما در زمان و مکان به خاطر خود وجود زمان و مکان نیست، بلکه به خاطر این است که ما در حقیقت زمان و مکان را با برچسبهایی به خوب و بد تقسیمبندی میکنیم.
پس روشن میشود که کلید ماجرا در این تقسیمبندیها و در این برچسب زدنهاست. مثلاً اگر من با خودم منطقی فکر کنم و بگویم: «بسیار خب! من الان بیمار هستم و مجبورم چند روزی در بیمارستان باشم، پس بگذار با بیماری خودم و با آن مکان و با آن زمان بیماری کلنجار نروم، بلکه بپذیرم من اکنون در این مکان هستم، در آن صورت آیا آن همه رنج تولید خواهد شد؟»
توجه کنید که بیمارستان رنج تولید نمیکند، بلکه مقاومت ذهنی من در برابر بیمارستان است که رنج تولید میکند. بیمارستان از یک سری اشیاء مثل تخت، دستگاهها و… تشکیل شده است، اما من به آن اشیا برچسب میزنم و تولید مقاومت میکنم، همه این اتفاقات در ذهن من روی میدهد نه در مکانی به نام بیمارستان.
میبینید داستان چقدر روشن است؟ من اگر بپذیرم بسیار خب من الان در بیمارستان هستم و در حال حاضر نمیتوانم جایی جز اینجا باشم در آن صورت از درد بیرون میآیم.
من اگر بپذیرم من اکنون در محل کار هستم و نمیتوانم جایی جز اینجا باشم – فرض کنید من گزینه تغییر محل کار را در اختیار ندارم به خاطر شرایط اشتغال نمیتوانم به راحتی کار پیدا کنم، بنابراین با وجود مزاحمتهایی که در محل کار وجود دارد به کار ادامه میدهم – بنابراین این موضوع را میپذیرم.
در آن صورت چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟ توجه کنید که من مثلاً وقتی بیمار هستم و در بیمارستان بستری شدهام و این بستری شدن در بیمارستان را به لحاظ ذهنی پذیرفتهام، بسیار فرق میکنم با بیماری که در بیمارستان بستری شده، اما هنوز بستری شدن خود را نپذیرفته است. درست است ما هر دو لباس بیمارستان را پوشیدهایم، اما وضعیت ما اساساً با همدیگر یکسان نیست.
آن بیماری که بیماری خود و بستری شدنش در بیمارستان و خود بیمارستان را نپذیرفته، با وجود اینکه در بیمارستان است، با وجود اینکه بیمار است، با وجود اینکه لباس بیمارستان را پوشیده، اما نمیخواهد این را قبول کند
و این یعنی رنج، رنج و رنج، اما وقتی من پذیرفتم تمام رنجهای من از میان برمیخیزد و فقط میماند یک بیماری جسمی که باز آنجا هم من خود را با درد یکی نمیدانم، بلکه بیماری را در خود تشخیص میدهم و همین فاصلهگیری با درد حتی شدت درد جسمی را هم کم میکند، اما اغلب ما در برابر واقعیت مقاومت نشان میدهیم؛
یعنی درست است که رئیس من در اداره موجبات آزار مرا فراهم میکند، اما من در حقیقت دو رنج را میکشم، یک رنج فرعی و کوچکتر که آزار رئیس است و یک رنج بزرگ و اصلی که نمیخواهم در آنجا باشم!
مقاله بالا در 30 دی 97 در سرویس سبک زندگی جوان آنلاین به قلم محمد مهر منتشر شده است.
[su_note]
در ادامه بخوانید » وضع رابطه جنسی در اروپا و آمریکا چگونه است؟ [دختران نسل جدید چه نظری درباره ازدواج دارند؟]
[/su_note]