روایت مادر و دوست شهید محمدرضا دهقان امیری از زندگی او
شهیدی که جای مزارش را هم تعیین کرد
قدم به حیاط زیبای امامزاده چیذر که میگذاری، از مزار احمدی روشن که رد میشوی و عکس چهره خندان و جوانش را که میبینی، دلت قرص میشود که اگر جنگ تمام شد، جهاد تمام نشده و راه برای آن که بخواهد و بخواهندش به پهنای آسمان باز است.
جلوتر اما امید جوانه زده در دل ریشه و برگ بیشتری میگیرد، جوانی فقط با 20 سال به آنها پیوسته که وقت رفتنشان به آغوش خدا از میان سنگرها، حتی در این دنیا حضور نداشته است.
قبری که خودش برای خودش انتخاب کرده بود: «مراسم هیأت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آن جا دفن کنید. من که باورم نمیشد. حرفش را جدی نگرفتم. نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد دفن او در آن حیاط هستم.»
ابووصال نامی بود که به خاطر علاقهاش به شهید وصالی، همرزم دلاور چمران، بر او گذاشته بودند: «به شهدا خیلی علاقه داشت. از دوران دبیرستان این علاقهمندی شدیدتر شد. شهید اصغر وصالی فرمانده شهر پاوه مورد توجه خاص او بود و برای همین هم در سوریه اسم مستعار خودش را حسین وصالی گذاشت. حتی این اسم را روی اسلحهاش حک کرده بود.»
روز تولد محمدرضا دهقان امیری ، مصادف شده بود با زمانی که پیامبر(ص) امت را سفارش کرده بودند به پاسداشت عبادت در سحرگاه آن، مادرش نیز کام به عبادت گرفته شده فرزندش را به طه خواندن در گوشش تکمیل کرد.
میگوید: «دوران شیرخوارگی محمدرضا سوره طه را میخواندم و به او شیر میدادم. همان زمان این سوره را حفظ شدم و آن حالت معنوی و مهر مادری برایم لذتبخش بود.»
محمدرضا دهقان امیری از همان کودکی شوری در سر داشت و انگار که یک جا بند نمیشد، چه در خانه و در چه در مسجد: «رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم. محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواسپرت و پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. دوران کودکی اگر از جایی حرف زشت یاد میگرفت و در خانه تکرار میکرد میگفتم دهانت کثیف شده و میخواستم برود و دهانش را بشوید. باور میکرد و دهانش را میشست.
یک بار حرف زشتی را دو بار تکرار کرد. سری اول شست و برگشت. سری دوم که آن فحش را مجدد گفت، تشر زدم که دهانش را خوب نشسته است. این بار با مایع و صابون دهانش را شست.»
گذر زمان محمدرضا دهقان امیری را زودتر از آن چه همه فکرش را میکردند، بزرگوار کرد: «با یکی از رفقایش به سمت نانوایی محل میرفتند که میبینند چند نفراراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرأت نداشت کاری کند. محمدرضا سریع خودش را وارد معرکه کرد تا مانع شود اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی را که آن جا بود به زمین کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پشت گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.»
نصیحتهای مادر و طه خواندنها اثر کرده بود؛ جوان رعنا جلوی مادر نشسته به درددلهایش گوش میداد :«گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درددل میکردم و گلهمندی داشتم. میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند؛ آتش دارد دورمان حلقه میزند. به این شکل به من میفهماند که غیبت نکنم.»
خیلی ختم قرآن میگرفت، میدیدم که نصف شبها با نور گوشیاش قرآن میخواند، آن هم قرآنی با خط ریز. درباره حجاب و غیرت دینی دیدگاه خودش را داشت و در مقتلها وقتی از افتادن روسری از سر حضرت زینب گفته میشد اصلاً باور نمیکرد. میگفت من نمیتوانم این حرفها را بپذیرم و قبول ندارم کسی که دختر حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (سها) است خودش متوجه نباشد که حجابش کنار رفته است. اینها تهمت و بیاحترامی به حضرت زینب است.»
پیش از رفتن، همان طور که رفقایش میگویند، از خودش و علایقش گذشت، حتی کوچکترین آنها تا بتواند پربکشد: «یکی از آخرین شبهای قبل از رفتن به سوریه قرار گذاشتیم و با هم بیرون رفتیم. خیلی اصرار کردم که نرود ولی آماده رفتن بود. دفاع از حرم را وظیفه خود میدانست و میگفت حالا که در توانش هست باید برود. گفتم که تو همه کارهایت را کردهای، از وابستگیهای دنیوی و مادی دل کندی، حتی موتورت را که خیلی دوست داشتی، به رفیقت بخشیدی آن وقت میگویی که برمیگردم؟ چه برگشتنی؟»
همان طور که در کتاب ابو وصال این خاطرات آورده شده، محمدرضا دهقان امیری در شهریور 20 سالگیاش وصیتنامه خود را نوشت؛ مهرماه به سفر بیپایان سوریه رفت و آبان پرکشید.
مادرش میگوید برادران شهیدش، پیش از آمدن محمد از سفر سوریه، خبر شهادتش را داده بودند: «حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم. خانهمان نورانی شده بود و من دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانهام شدهاند. مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم است. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش. محمدرضا پیش ماست.»
منبع : روزنامه صبح نو ( شماره 200)
عکس نوشته ها :