دسته‌ها
نوجوانیا

داستان : روزی که رفتم سر کار برای پست مدیریت شرکت [نوجوانان]

در ایستگاه مترو منتظر بودم تا قطار برسد. چیزی طول نکشید که قطار رسید و مسافران با عجله وارد واگن شدند. به محض ورود دنبال صندلی خالی گشتم که بنشینم اما جای خالی گیرم نیامد و ایستادم.

فروشنده جوانی یک جعبه آدامس دستش بود و از مسافران تقاضای خریدن بسته آدامس می‌کرد؛ موقع باز کردن بسته آدامس تکه کوچک کاغذی توجهم را جلب کرد که روی آن شماره تلفن بود.

دسته‌ها
نوجوانیا

از امیر رضا تا غلام رضا ؛ اولین بار راهی مسجد شدم … [داستانک]

سلام

بی مقدمه شروع میکنم…

واسه اولین بار راهی مسجد شدم. برای شب قدر، واسم مثل یک رویا بود.

با یکی از رفقا هیئتی (حسین آقا) رفتیم سمت مسجد. تو راه دل تو دلم نبود.

وقتی رسیدم، وقتی وارد مسجد شدم، مسجد به اون بزرگی دیدم یه عالمه قرآن، با آدمای خوب (بقول خودم درجه ۱) رفتم یه گوشه ای کنار قرآن ها نشستم. یه لحظه احساس سبکی کردم. حس می کردم گناهام پاک شده، داخل مسجد نمیدونم چرا؟! چنان ابهت خاص و یه عظمتی داشت که دلت می خواست که اصلا بیرون نری از مسجد.

باورم نمی شد اومدم همچین جایی. کسی که زندگیش و خودش غرق گناهه، یه عمر الکی پی خوش گذرونی بوده، نمی دونسم خوش گذرونی اینجاس نه بیرون از مسجد.

دسته‌ها
نوجوانیا

رفاقت بوقلمونی ؛ حکایت بدگویی پشت سر دوستان [نوجوانان]

 

روی نیمکت پارک محله نشسته بودم که ارسلان پسر همسایه، آمد و کنار دستم نشست و بی‌مقدمه سر حرف را باز کرد. بحث به رضا رفیق قدیمی‌ام کشید.

ارسلان گفت:  «البته نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً رضا آدم نازنینیه ولی… نمی‌دونم چطور بگم، مثل اینکه یه خورده خودخواهه، مگه نه؟ نه خیال کنی که دارم بدگوییش رو می‌کنم، اصلاً چنین منظوری ندارم ولی می‌دونی من از چی بدم میاد؟ از تظاهر. از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و مردونگی بزنه، اون‌وقت زیر زیرکی همش در فکر خودش باشه. ببین مسعود حرفامو بد تعبیر نکنی‌ها! من واقعاً قصد بدگویی از رضا رو ندارم، ولی نمی‌تونم با آدم ریاکار کنار بیام.»

 

 گفتم: «نمی‌دونم چند وقته که رضا رو می‌شناسی اما هر چی باشه من خیلی ساله که باهاش دوستم. اینطوری‌ها هم که میگی نیست. نکنه فکر کنی الکی میگم. الانم که اینجا نیست بگی داریم نون به هم قرض میدیم ولی من بر این باورم واقعاً از اونایی نیست که ظاهرش با درونش فرق داشته باشه.»

 

ارسلان گفت: «ببین مسعود، من که نمی‌خوام رضا رو خراب کنم ولی واقعیت رو که نمی‌شه منکر شد. می‌شه؟ ببین، نمی‌دونم چطوری بگم… ظاهرش خوبه اما باطنش یه چیز دیگه‌اس. نمی‌شه روش حساب کرد. عینهو بوقلمون رنگ عوض میکنه. رضا فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی… آخه یکی نیست بهش بگه پسر خوب مردونگی هم خوب چیزیه!… گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید مرد باشه…»

 

گفتم: «نه ارسلان، تا اون جایی که من می‌دونم رضا آدم دست و دل بازیه… تا بخوای لوطیه… از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره.»

 

 ارسلان گفت: «مسعود تو خیلی خوبی اما یه عیب کوچولو داری، یه کم ساده‌لوحی. اینم از خوبی  توئه که فکر می‌کنی همه مثل خودت ساده و بی‌شیله پیله‌اند. ولی من واقعاً ایمان دارم تمام رفتارهای رضا به خاطر تظاهره.»

 

گفتم: «اما در خوب بودنش که شکی نیست. من که تا حالا بدی ازش ندیدم.» گفت: «درسته اما ندیدن دلیل خوبیش نمی‌شه. شاید تا حالا موقعیتش نرسیده که اون طوری که واقعاً هست خودشو نشون بده. آدما تو شرایط پیچیده دست‌شون رو میشه و اون وقته که واقعیت‌شون ظاهر می‌شه.» گفتم: «چطور؟»

 

 ارسلان گفت: «چطور نداره، مثلاً کافیه برای امتحان ازش بخواهی یه شب تبلتش رو امانت بگیری ببین بهت میده یا نه؟»

 

گفتم: «خب اینکه دلیل بر بد بودنش نمی‌شه، شاید واقعاً براش امکان نداشته باشه و خودش لازم داشته باشه.»

 

[su_note]

در ادامه بخوانید »» شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]

[/su_note]

 

 گفت: «نه من تو شرایطی بهش گفتم تبلتت رو بده امانت که می‌تونست و نداد. بهش گفتم فقط یک شب پیشم باشه قبول نکرد. فهمیدم خیلی خسیسه. ببین اصلاً می‌دونی چیه؟ رک بگم من تا حالا تو این همه رفیقام هیچکی رو پیدا نکردم که مثه خودت واقعاً مرد باشه و اهل رفاقت. تو تکی مسعود، نظیر نداری. جدی میگم. یه دونه‌ای.»

 

گفتم: «لطف داری ارسلان شرمنده نکن. خوبی از خودته.» تو همین فاصله سر و کله رضا پیدا شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی رضا رو کرد به ارسلان و گفت: «معلومه کجایی پسر؟ چرا تلفنت رو جواب نمی‌دی، از صبح هر چه تماس گرفتم و پیام دادم همه‌اش میگه خاموشی!» ارسلان فوراً از جیبش تلفن را درآورد، نگاهی کرد و گفت: «آره راست میگی. باتریش تموم شده. زنگ زدی مگه، کارم داشتی؟»

 

رضا به من گفت: «رفیق ما رو ببین!»

 

بعد رو کرد به ارسلان گفت: «مگه تو دیروز تبلتم رو امانت نمی‌خواستی؟» ارسلان گفت: «چرا ولی تو که ندادی.» ارسلان گفت: «آخه قول تبلتم رو به سهیل داده بودم، اگه بهت می‌گفتم شاید دلخور می‌شدی که چرا به سهیل دادم و به تو نمی‌دم. امروز صبح سهیل تبلتم رو آورد.»

بعد رضا از توی کیف تبلتش را درآورد و به ارسلان داد و گفت: «بیا اینم تبلت. یه وقت پیش خودت نگی من بی‌معرفتما.»

ارسلان فوراً برگشت رو به من و گفت: «مسعود نگفتم حقیقتاً این رضا آدم شریفیه. پسر نازنینیه. واقعاً تو رفیق‌بازی تکه؟ یه دونه است…»

 

نویسنده : حسین کشتکار 

 

سخنی از امام علی علیه السلام
سخنی از امام علی علیه السلام

 

دسته‌ها
مقاله

داستان تکان‌دهنده شهید نوجوان درباره کارهای شیطانی دخترخاله‎اش

 

شهید امیر یکی از شهدای دفاع مقدس بود که در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند. وی در ارتباط با مقابله با رفتارهای شیطانی دختر خاله خود نامه‌های به مجله زن روز نوشته است که در ادامه این نامه‌های و جواب مجله زن روز را با هم مرور می‌کنیم.

 

نامه اول «شهید امیر» به مجله زن روز در تاریخ 3/9/1365

 

بنام خداوند بخشنده و مهربان

 

خدمت خواهران عزیز و گرامیم در مجله مفید و پر بار زن روز:

 

سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید؛ آرزو میکنم که در تمام مراحل زندگیتان موفق و موید باشید. قبل از هر چیز لازم است که از زحمات شما بخاطر فراهم آوردن این مجله مفید تشکر کنم.اما دلیل اینکه امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است جریان را برایتان بازگو می کنم:

 

من پسری 17 ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم اما چه ثروتی که می خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند تازه وقتی هم به خانه می آیند از بس خسته و کوفته هستند که زود می روند و می خوابند.

 

اصلا در طول روز یکبار از خود سوال نمی کنند که پسرمان (یعنی من) کجاست؟ حالا چه کار می کند؟ با چه کسی رفت و آمد می کند؟ اما خوشبختانه به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیتها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم.البته این مشکل اصلی من نیست چون من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام واز اینکه اصلا به من کاری ندارند که کجا می روم و چه می پوشم و با کی می گردم تعجب نمی کنم بلکه مشکل اصلی من از حدود یکسال پیش شروع شد.

 

پدر و مادرم بدلیل اینکه من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادیشان هم خوب است دختر خاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند به فرزندی که چه عرض کنم به سرپرستی قبول کردند (البته لازم به تذکر است که دختر خاله ام هم سن خود من است) بله از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمیکرد تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تر است .

 

تنها کارهای دختر خاله ام را در یک جمله خلاصه می کنم: “درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره” می دانم که منظور من را حتما فهمیده اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همانطور که گفتم پدر و مادرم حدود 17 ساعت از روز را در بیرون از منزل بسر می برند یعنی از ساعت 6 صبح تا 11 شب ؛ من هم از ساعت 7 صبح تا 1 بعد از ظهر مشغول تحصیل هستم یعنی حدود 10 ساعت از روز را با دختر خاله ام در خانه تنها هستم و همانطور که گفتم دختر خاله ام یک لحظه من را تنها نمی گذارد،دائما در سرم فکر گناه را می اندازد.

 

بارها در طول روز از من درخواست گناه می کند. البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش و حرفهای او شوم ، همیشه سعی می کنم از او خودم را دور کنم ولی او مانند شیطان است که سر راه هر انسان ظاهر شود او را درون قعر جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او احتراز می کنم ولی او دست از سرم برنمی دارد تو را به خدا کمکم کنید چطور جواب حرفهای چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقتها فکر می کنم که او شیطان است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس به آسمان برگردد.

 

خواهران عزیز کمکم کنید من چطور می توانم او را سر راه بیاورم؟ هر چه به او می گویم دست از سرم بردار گوشش بدهکار نیست هر چه به او می گویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می دهی اصلا گوش نمی کند. می ترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد. دوست ندارم که تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقتها من را تهدید هم می کند و می گوید…………………………………………………

 

البته فکر می کنم همه این بدبختیها بخاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم فکر می کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتما این مشکل سرم نمی آمد. روزی هزار بار از خداوند در خواست می کنم که این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین پسر روی زمین بودم ولی گیر این دختر خاله شیطان صفت نمی افتادم که نمی گذارد تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا که من تسلیم خواهشهای او نشده ام ولی می ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند.

 

خواهران خوبم کمکم کنید نگذارید این برادرتان پاکی خود را از دست بدهد. بگویید به او چه بگویم و چطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم اینهمه آزار ندهد؟ چطور او را مانند یک دختر مسلمان کنم و چطور می توانم طرز فکر و رفتار و عقیده اش را تغییر دهم ؟ ضمنا فکر نمی کنم که در میان گذاشتن این مسئله با پدر و مادرم فایده ای داشته باشد چون آنها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند،تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. چون رفتار آنها هم در بیرون از خانه دست کمی از رفتار دختر خاله ام در خانه ندارد. امیدوارم که هر چه زود تر من را کمک کنید. خواهران گرامی جواب نامه ام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید که قبلا تشکر و سپاسگزاری می کنم.

با تشکر برادرتان امیر….

 

3/9/65-ساعت 5/3 بعد از ظهر

 

 

نامه دوم شهید امیر به مجله زن روز در تاریخ 1/10/1365 در آستانه اعزام به جبهه و4 روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای چهار.

 

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

خدمت خواهران عزیز و گرامی ام در مجله زن روز:

 

سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم . مدتهاست که منتظر نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی از شما دریافت نکرده ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد. ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم در این دنیای فانی نباشم.

 

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده ام من را ترغیب به گناه کبیره زنا می کند ، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من گفت: امیر برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن . من این خواب را از روحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از اینکه خدا دست نیاز من را گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم.

 

البته این نامه را به کادر دبیرستان می دهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید. البته من نمی دانم حالا که این نامه من را مطالعه می کنید اصلا یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته ام یا اینکه کثرت نامه های رسیده شما موضوع نامه من را در خاطر شما پاک کرده است. بهر شکل همانطور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدمهای درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید فکر کرد منهم زود تسلیم می شوم ولی او کور خوانده است .

 

من مدتها با شیطان مبارزه کرده ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده ام ولی فکر می کنید که تا کی می توانستم در مقابل این شیطان دختر نما مقاومت کنم و برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد خلاصی پیدا کنم.

 

من می روم اما بگذار این دختره فاسد بماند من فقط خوشحالم که حال که عازم جبهه هستم هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می کنم. من می روم ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می کنند بمانند و به افکار غربزده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند.

 

من تا حالا به جبهه نرفته ام و نمی دانم حال و هوای آنجا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرور انگیز و مست کننده شهادت هم به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است. پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه های شب در حال کار در بیمارستان و یا مطب خصوصی و یا در مجلس های فساد انگیزی بودند که من از رفتن به آنها همیشه تنفر داشته ام.

 

هیچ وقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آنها را درست و حسابی ندیده ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه من را تبدیل به طوفان مبارزه با گناه کردند با این همه همانطور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده ام من را به آن تشوق می کرد آلوده نشدم.

 

ضمنا از طرف من خواهش می کنم به روانشناس مجله بگوئید که در نوشته هایتان حتما این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه درست کنید و آنوقت به امید خدا رها کنید بلکه به آنها بگوئید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایم می افتد. البته من نمی دانم که این موضوع را خانم روانشناس باید بگوید یا کس دیگری.

 

بهر صورت خودتان این پیام من را به هر کسی که مناسب می دانید برسانید تا او در مجله چاپ کند. قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می کشد. همانطور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می فرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتیم، من اگر نامه ای از شما دریافت کرده بودم حتما جوابش را می دهم.

 

البته امیدوارم برنگردم چون آنوقت همان آش و همان کاسه است. بیشتر از این وقت شما را نمی گیرم . برای من دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می کنم که همه انسانهای خفته مخصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده ام از خواب غفلت بیدار شوند و رو بسوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعاوالسلام علی عبادا…صالحین

 

برادرتان امیر 1/10/65

 

 

پاسخ مجله زن روز به نامه اول شهید امیر در تاریخ 14/10/1365 بدون اینکه از شهادت وی مطلع باشد:

 

 

«بسمه تعالی»  برادر گرامی ، سلام علیکم

 

حتما موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانواده تان می تواند برای شما موثر باشد.

موفق باشید

 

نامه رئیس دبیرستان در تاریخ 16/10/1365 به مجله زن روز و اعلام خبر شهادت ایشان:

 

 

«بسمه تعالی» مجله محترم زن روز:

 

با سلام ، برادر امیر……..در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند.

نامه شهید ضمیمه میشود.

با تشکر………………….

رئیس دبیرستان شهید……….

16/10/65

 

[su_note]

در ادامه بخوانید »» چگونه گناه نکنیم ؟ دانلود سخنرانی استاد رائفی پور + متن

[/su_note]

 

پنج فریب شیطان
پنج فریب شیطان

 

دسته‌ها
اخبار

داستانک » لیلا ؛ برداشتی از یک ماجرای واقعی

داستانک (1)

برای دانلود تصویر در اندازه بزرگ روی آن کلیک کنید

 

غرق در کتاب بود. صدایی نجاتش داد. دوستش، مریم بود.

-جانم مریم جان؟ چیزی گفتی؟

-بَه! خانم تازه میگه چیزی گفتی! لیلا میگم برای امتحانا چطور برنامه ریزی کردی؟

لبخندی محو و زیرکانه بر لب نشاند و گفت: مثل آدم!

-شوخی نمی‌کنم. دو روز دیگه ماه رمضونه. با این گرما من روزهایی که امتحان داریم روزه نمی‌گیرم. تو چطور میخوای هم روزه بگیری هم درس بخونی؟ برای تو که سخت تر هم هست!

 

 

دلخور از جمله همیشگی “برای تو که سخت تر هست” دلایل گرفتن و نگرفتن روزه را در سر گذراند و محکم گفت: «من که می‌گیرم.» روزهای گرم تابستان با شروع امتحانات گرم‌تر شده بود و عطش روزه داری را بیشتر نمایان می‌کرد. فشار امتحانات بود یا گرمای هوا و یا ضعف روزه داری، هرچه بود همدم همیشگی لیلا را بیدار کرده بود.

 

 

خم شد تا لپ تاپش را از روی زمین بردارد. لپ تاپ را که به دست گرفت نفسش بند آمد. اشک در چشمانش نشست. دستش تحمل سنگینی لپ تاپ را نداشت. درد مهربان این سال‌ها تا مغز استخوان مچ دستش را سوزاند. آرام آرام نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و با سرانگشتانی که اسیر درد بودند، اشک‌هایش را پاک کرد. درد مغز استخوان، اجازه فرو رفتن کلمات در مغز سر را نمی‌داد. تا شب، در جنگ درد و درس به خود می‌پیچید، ولی پیروز، درد بود. سر سفره افطار، مادر گفت: لیلا جان، امشب کجا بریم؟

-کجا؟ چه خبره مگه؟

 

-حواست کجاست، انقدر غرق درسی که یادت رفته امشب، شب قدره؟

تازه فهمید چه خبر است. نه سنگینی درس، بلکه شدت درد اجازه بیرون رفتن از خانه را به او نمی‌داد. به چشمان منتظر مادرش نگاه کرد. نمی‌خواست دل نگرانش کند. گفت: «خیلی درس دارم. فردا امتحان آخره. ان شاالله دوشب دیگه. شما برید. برای منم دعا کنید.»

 

 

همه رفته بودند. خسته از درد و درس، تلویزیون را روشن کرد. هرشبکه ای، مراسمی را نمایش می‌داد. به حرم امام رضا (ع) که رسید، ایستاد. وضو گرفت. چادرش را سر کرد. روبروی تلویزیون نشست و همراه احیا شد. گنبد طلایی امام رئوف در چشمانش درخشید. دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد. لحظه ای چشمانش را از درد بست. دست راستش، نوازشگر دست دردمندش شد. چشم دوخته به حرم، پرندهٔ خیال پر زد سوی خاطرات گذشته…

 

 

در مهمانی‌ها، لیلا مانند تمام دختران فامیل برای کمک برمیخاست اما همیشه جواب می‌گرفت: «لیلا جان بنشین برای تو سخت است!» دبیرستان و راهنمایی و ابتدایی و عقب تر. تنهایی‌ها و ترحم‌ها و دلسوزاندن های سوزان. تصویر دخترک همسایه در ذهنش جان گرفت؛ وقتی به چشمان لیلای شش ساله خیره شد و به دست مشت شده‌اش اشاره کرد و با صراحت گفت: ” تو چلاقی؟” و صدای شکستن قلب کوچک لیلا.

 

 

چشمان خیس از اشک، چون کبوتران روی تصویر حرم می‌چرخید. لیلا خودش را دید و امام رئوف را. بی اختیار چشمانش را بست و شروع کرد به حرف زدن: «سلام آقا. منم لیلا. خوب می‌شناسیدم. بیست سال پیش وقتی تازه به دنیا اومدم و همه می‌گفتن می‌میرم، من و مامانم دو ماه اومدیم پابوسی شما و الان اینجام.

 

آقا یادتون هست، ده سال پیش در همچین شبی، دلشکسته از حرفهای مردم و غصه دار از اشک‌های مادرم اومدم در خونهٔ خدا. زار زدم که چرا رفتار مردم با من فرق داره؟ من که مثل همه هستم، فقط دست راستم مشکل داره. باید به این خاطر بهم ترحم بشه؟ بخاطر معلولیتم مورد ترحم بچه‌های کوچیکتر از خودم قرار بگیرم؟ در دنیای کودکی‌ام آرزوی مرگ کردم تا انقدر مامانم زجر نکشه برای باز شدن دست مشت شده‌ام.

 

 

اون شب با بغض و گریه خوابم برد. سحر که بیدار شدم دیگه فشار ناخنهام رو کف دستم حس نمی‌کردم. نگاهم چرخید روی دستم. هیچ وقت صدای لرزان از بغضم رو یادم نمی‌ره که با هیجان و بریده بریده گفتم: مامان دستم رو نگاه کن! دستم کامل باز میشه… همین که دستم باز شده بود، برام کافی بود. با دردش هم کنار میومدم. اما بزرگ که می‌شدم، دردها هم بزرگ‌تر می‌شدن. چرا خواستگارم وقتی میفهمه نمیتونم خیلی از کارها رو انجام بدم، راهش رو بگیره و بره؟ چرا باید دردم رو بریزم تو خودم تا مادرم هم درد نکشه؟ چرا…»

 

 

خواب رشته کلام لیلا را پاره کرد. در خواب، کنار ضریح، دستانش را دور حلقه‌های ضریح، حلقه زده بود!

با صدای تلویزیون بیدار شد. مراسم احیا تمام شده بود و مناجات سحر پخش می‌شد. کف دست چپش را روی زمین گذاشت و با تکیه به آن بلند شد. سمت آشپزخانه رفت تا وسایل سحری را آماده کند. اثری از درد نبود! خوابش را به یاد آورد و دستان حلقه شده دور ضریح….

 

 

عید فطر طبق رسم هرسال، ناهار، همه خانهٔ لیلا بودند. به خاطر بیماری مادر، زمزمه کنسل شدنش راه افتاده بود. اما مادر مخالف بود. برکت زندگی را در این ناهار می‌دانست. ظهر شد. همه آمدند. با دیدن مادر در بستر، همهمه بلند شد: «اوا، چرا نگفتید، با این حال آخه چه وقت مهمونی هست؟ زهرا خانم مریضن پس چطور مهمونی گرفتید؟»

 

چرخش نگاه مادر به سمت لیلا پاسخ همهٔ سؤالات بود… این لیلای گذشته نبود.

 

منبع : نشریه افسران

دسته‌ها
مقاله

داستانک « مهمان جمعه »

داستانک

برای دریافت نسخه بزرگ و کیفیت عالی روی تصویر بالا کلیک کنید

مدت‌ها در انتظار این مهمانی بود. عزیزترین فرد زندگی‌اش بعد از خیلی وقت، جمعه ظهر به دیدارش می‌آمد.
اصلاً در پوست خودش نمی‌گنجید.
جمعه، صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعت گوشه تختش انداخت و ساعت‌ها و دقایق مانده تا لحظه دیدار را حساب کرد.
لبهٔ تخت، خیره به ساعت کارهای مانده را در ذهن مرور می‌کرد. با خودش بلند گفت آخ که چقدر کار نکرده دارم و خیلی سریع از جایش بلند شد.
دیروز خانه را جارو زده و مرتب کرده بود، اما انگار هنوز خیلی کثیف و نا مرتب بود. از این همه کثیفی کلافه شد! دستی به شیشهٔ تلوزیون کشید، گرد و غبار نداشته را نظاره کرد.
یک به یک کارها را انجام می‌داد، پختن غذا و نظافت خانه، گلدان‌های شمعدانی را گذاشت روی پله‌های راه پله، دستهٔ گل نرگسی را که روز قبل، از دست فروش جلوی مترو خریداری کرده بود، بویید و گذاشت روی میز پذیرایی.
نگاهی به خانه انداخت، خیالش راحت شد که همهٔ کارها انجام شده‌اند.

 
نشت روی کاناپه. لحظه ای استراحت کرد و یادش افتاد که خودش مانده است. هنوز آماده پذیرایی از میهمان نبود.
به سمت اتاقش رفت تا آخرین نقص را هم برطرف کند.
روی کاناپه نشسته بود، خیره به ساعت جاگرفته روی دیوار روبرو. چرخش عقربهٔ ساعت را نگاه می‌کرد و به صدای تیک تاکش گوش می‌داد.
چشم براه شنیدن صدای زنگ خانه بود تا به استقبال عزیزش برود.
عقربهٔ کوچک ساعت، یک دور کامل زد و دقایقی از ظهر گذشت. اما خبری نشد. کم کم شوق دیدار جایش را به دلشوره داد.
بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، یک لحظه کنار پنجره می‌رفت و نگاهی به کوچه می‌انداخت، یک لحظه به طرف در می‌آمد و لحظه شماری می‌کرد برای شنیدن صدای زنگ تا بلافاصله در را باز کند.
حالش دست خودش نبود، مثل مرغ سرکنده درون خانه می‌چرخید. یادش آمد که با او تماس بگیرد.
تلفن را برداشت و شماره گرفت، دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد.
حالش خراب تر شد، فکرهای نامربوط به سراغش آمده بودند، یعنی چه شده؟ الان کجاست؟ نکند بلایی سرش آمده، سالم است؟ حالش خوب است؟
دوباره و چند باره شماره را گرفت، ولی فقط صدای ضبط شدهٔ اپراتور را می‌شنید.
به فکرش زد که خودش به دنبالش برود، اما کجا؟

 
از خانه خارج شد. بی هدف کوچه‌های اطراف را می‌گشت، می‌دانست که اینجا نیست، ولی راه دیگری بلد نبود. بعد از ساعتی جستجو، به خانه برگشت.
بوی سوختگی تمام خانه را گرفته بود. آنقدر از خود، بی خود شده بود که اصلاً فراموش کرده بود غذایی هم روی گاز است.
ساعت و نورِ گرفتهٔ خورشیدِ بیرون نشان می‌داد که غروب است. حالت دلگیری بود.
لحظه ای فکر و خیال امانش نمی‌داد. دنبال راه چاره ای برای مشغول شدن می‌گشت که کنترل تلوزیون را روی میز دید.
کنترل را در دست گرفت و تلوزیون را روشن کرد. هنوز صدای مجری برنامهٔ زندهٔ آن به گوشش نرسیده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
از جایش پرید و به سمت تلفن رفت. شماره آشنا بود، همان فردی بود که ساعت‌ها انتظارش را می‌کشید. با صدای بریده و نفس نفس زنان شروع به صحبت کرد. اشک در چشمانش حلقه زده و بغض راه صدا را بسته بود، فهمید که مشکلی پیش آمده. دیدار به روز دیگری موکول شد.
تلفن که قطع شد، تازه صدای تلوزیون در گوشش زنده شد، کارشناس برنامه مشغول ذکر حالات منتظران واقعی بود.
ساعت، غروب جمعه را نشان می‌داد.

 

منبع: پروفایل نشریه افسران