دسته‌ها
نوجوانیا

داستان : روزی که رفتم سر کار برای پست مدیریت شرکت [نوجوانان]

 

در ایستگاه مترو منتظر بودم تا قطار برسد. چیزی طول نکشید که قطار رسید و مسافران با عجله وارد واگن شدند. به محض ورود دنبال صندلی خالی گشتم که بنشینم اما جای خالی گیرم نیامد و ایستادم.

فروشنده جوانی یک جعبه آدامس دستش بود و از مسافران تقاضای خریدن بسته آدامس می‌کرد؛ موقع باز کردن بسته آدامس تکه کوچک کاغذی توجهم را جلب کرد که روی آن شماره تلفن بود.

زیر شماره تلفن نوشته شده بود: «اگر جویای کار پردرآمد هستید با این شماره تماس بگیرید. روزانه دو ساعت کار با مزدی برابر یک ماه حقوق یک کارمند.»

حس کنجکاوی مرا واداشت تا از این موضوع سر در بیاورم. با خودم گفتم بد نیست تماس بگیرم و بدانم این چه کاری است که روزانه با دو ساعت کار اندازه یک ماه حقوق دریافت می‌شود. این میزان مبلغ برای من که یک نوجوان 16 ساله بودم خیلی وسوسه‌کننده بود.

بعدازظهر تلفن را برداشتم و با شماره‌ای که روی کاغذ نوشته شده بود، تماس گرفتم. خانم جوانی از پشت تلفن جواب داد: «بفرمایید؛ می‌دانم که دنبال کار می‌گردید شما را به‌خاطر این انتخاب تحسین میکنم. راه موفقیت را درست آمده‌اید. شما از همین حالا به عنوان کارمند شرکت ما انتخاب شده‌اید. این خوش‌شانسی را به شما تبریک میگم. یک شغل پردرآمد و ماندگار.»

گفتم: «ممنونم از شما اما من چطور اعتماد کنم؟ لطفاً بگویید همکاری من چطوریه و اصلاً میشه توضیح بدین این کار چیه؟» خانم گفت: «شما مطمئن باشید وقتی با شرکت ما آشنا شدید حتماً خوشحال خواهید بودو نه تنها از اعتمادتون پشیمون نخواهید شد بلکه دیگر دوستانتان رو هم با ما همراه می‌کنید.»

گفتم: «خب حالا این چه کاری هست؟» خانم گفت: «شما اول مبلغ ۲۰ هزار تومان به شماره حسابی که به شما میدیم بپردازید بعد اطلاعات تکمیلی را در اختیار شما می‌گذاریم.»

گفتم: «چرا باید ۲۰ هزار تومان برای کاری که هنوز هیچ اطلاعی ازش ندارم بپردازم؟» خانم گفت: «کسی شما رو مجبور نکرده. این 20 تومن ناقابل بهای شانس پولدار شدن شماست.اگه نمیخوای مجبور نیستی .»

و خواست قطع کند که من با عجله گفتم:«باشه قبوله، اما نگفتین برای یک نوجوان 16- ۱5 ساله چه کاری هست؟» گفت: «وقتی آمدی شرکت ، محل و نوع کار را دیدی متوجه خواهی شد. این 20 تومانی که واریز می‌کنید برای این است که ما مطمئن بشیم شما واقعاً قصد همکاری دارید.»

با خودم فکر کردم وگفتم خب این ۲۰ هزار تومان برای من چیزی نیست، به ریسکش می‌ارزد. صبح روز بعد قبل از رفتن به مدرسه ۲۰ هزار تومان را به حساب خانم واریز کردم و دوباره تماس گرفتم.

همان خانم جواب داد: «از اعتماد شما ممنون هستیم. به شما مژده بدهم که شرکت به خاطر اینکه حس نیتتون رو نشون دادین  تصمیم گرفته در بخش مدیریت مؤسسه شما را به عنوان رئیس بخش صادرات مشغول به کار کند. می‌تونید از همین فردا به شرکت بیایید و مشغول کار شوید.»

گفتم: «من محصلم توی ساعتی که مدرسه میرم نمی‌تونم حضور داشته باشم.» خانم گفت: «مهم نیست. پست شما مدیریتی است. اصلاً ممکن است حضور فیزیکی لازم نباشد. یادتون باشه شما پست مهمی در بخش مدیریت یک مؤسسه اقتصادی، تجاری، صنعتی   دارید. فردا شما فقط برای هماهنگی اولیه می‌آیید و در روزهای بعد آزاد هستید هر ساعت که خواستید رفت‌وآمد کنید.»

از این خبرخیلی خوشحال شدم. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. گفتم: «خوبه؛ آدرستون رو بفرمایید. کجا باید بیایم؟» گفت: «شما آدرس منزل بدهید ما خودمان ماشین میفرستیم در منزلتون.» گفتم: «خوبه، پس شرکت هر روز سرویس خصوصی هم برام میفرسته؟»

خانم گفت: «نه؛ شرکت به‌خاطر هزینه زیاد راننده و ماشین و… سرویس حمل و نقل برای کارمندانش ندارد.» گفتم: «پس چطوری بیام؟ من فقط یک دوچرخه دارم. زشت نیست رئیس یک شرکت با دوچرخه بیاد سرکار؟» خانم گفت: «نه؛ ما مشکل شما را حل کردیم.» گفتم: «چطوری؟» گفت: «ما با یک آژانس قرارداد داریم هر روز براتون ماشین میفرستیم. فقط باید هزینه رو خودتون بدین.»

گفتم: «آخه…» خانم حرفم ر ا قطع کرد و گفت: «آقای رئیس چونه نزنین؛ ماشاءالله شما از این به بعد مدیر یک مؤسسه اقتصادی، تجاری، صنعتی هستید. فقط یادتون باشد فردا با لباس رسمی و متشخص وارد شوید.»

گفتم: «خب حالا چند باید برای آژانس بدم؟» خانم با لحن خاصی گفت: «آقای رئیس25 هزار تومان ناقابل.» با شنیدن مبلغ کرایه عرق کردم. گفتم: «25 هزار تومان؟ مگه چه خبره؟»خانم گفت: «نگران نباشید .فقط همین دفعه هزینه آژانس رو پرداخت می‌کنین و تا زمانی که در شرکت کار می‌کنید دیگه لازم نیست پول آژانس بدین چون هر ماه از حقوقتون کم میشه.»

علی رغم میل درونیم قبول کردم و آدرس خانه را دادم و مبلغ درخواستی را دوباره واریز کردم. فردا صبح موقع خارج شدن از خانه مادرم پرسید: «فرشاد کجا به این زودی؟ هنوز که وقت مدرسه رفتنت نشده.» گفتم: «مامان من از امروز میرم سر کار. یک کار مدیریتی پیدا کردم. یک کار کم‌دردسر با حقوق عالی.»

دیگر منتظر جواب مادر نشدم. فوراً رفتم بیرون از خانه و جلوی در منتظر آژانس شدم. یک ساعت بعد خسته و عصبانی وقتی دیدم از آژانس خبری نشد چند بار شماره تلفن را گرفتم و هر بار تلفن پیام صوتی می‌داد: «مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً تماس بگیرید.»

بالاخره بعد از چند بار شماره گرفتن، در دسترس نبودن مشترک مورد نظر آخرین پیامی بود که متوجه شدم  کار و مدیریتی در کار نیست.

وقتی برگشتم خانه مامان گفت: «فرشاد کجا بودی؟ چرا حالا اومدی؟ مگه نرفتی مدرسه ؟» با تلخی گفتم :«مدرسه نه رفته بودم سرکار!» 

 

نویسنده: حسین کشتکار

[su_note]

در ادامه بخوانید »» 

رفاقت بوقلمونی ؛ حکایت بدگویی پشت سر دوستان [نوجوانان]

شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]

[/su_note]

دسته‌ها
نوجوانیا

رفاقت بوقلمونی ؛ حکایت بدگویی پشت سر دوستان [نوجوانان]

 

روی نیمکت پارک محله نشسته بودم که ارسلان پسر همسایه، آمد و کنار دستم نشست و بی‌مقدمه سر حرف را باز کرد. بحث به رضا رفیق قدیمی‌ام کشید.

ارسلان گفت:  «البته نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً رضا آدم نازنینیه ولی… نمی‌دونم چطور بگم، مثل اینکه یه خورده خودخواهه، مگه نه؟ نه خیال کنی که دارم بدگوییش رو می‌کنم، اصلاً چنین منظوری ندارم ولی می‌دونی من از چی بدم میاد؟ از تظاهر. از اینکه آدم خودشو به خوش‌قلبی و مردونگی بزنه، اون‌وقت زیر زیرکی همش در فکر خودش باشه. ببین مسعود حرفامو بد تعبیر نکنی‌ها! من واقعاً قصد بدگویی از رضا رو ندارم، ولی نمی‌تونم با آدم ریاکار کنار بیام.»

 

 گفتم: «نمی‌دونم چند وقته که رضا رو می‌شناسی اما هر چی باشه من خیلی ساله که باهاش دوستم. اینطوری‌ها هم که میگی نیست. نکنه فکر کنی الکی میگم. الانم که اینجا نیست بگی داریم نون به هم قرض میدیم ولی من بر این باورم واقعاً از اونایی نیست که ظاهرش با درونش فرق داشته باشه.»

 

ارسلان گفت: «ببین مسعود، من که نمی‌خوام رضا رو خراب کنم ولی واقعیت رو که نمی‌شه منکر شد. می‌شه؟ ببین، نمی‌دونم چطوری بگم… ظاهرش خوبه اما باطنش یه چیز دیگه‌اس. نمی‌شه روش حساب کرد. عینهو بوقلمون رنگ عوض میکنه. رضا فقط به درد این می‌خوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوش‌وبش کنی… آخه یکی نیست بهش بگه پسر خوب مردونگی هم خوب چیزیه!… گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید مرد باشه…»

 

گفتم: «نه ارسلان، تا اون جایی که من می‌دونم رضا آدم دست و دل بازیه… تا بخوای لوطیه… از این بابت واقعاً می‌شه گفت لنگه نداره.»

 

 ارسلان گفت: «مسعود تو خیلی خوبی اما یه عیب کوچولو داری، یه کم ساده‌لوحی. اینم از خوبی  توئه که فکر می‌کنی همه مثل خودت ساده و بی‌شیله پیله‌اند. ولی من واقعاً ایمان دارم تمام رفتارهای رضا به خاطر تظاهره.»

 

گفتم: «اما در خوب بودنش که شکی نیست. من که تا حالا بدی ازش ندیدم.» گفت: «درسته اما ندیدن دلیل خوبیش نمی‌شه. شاید تا حالا موقعیتش نرسیده که اون طوری که واقعاً هست خودشو نشون بده. آدما تو شرایط پیچیده دست‌شون رو میشه و اون وقته که واقعیت‌شون ظاهر می‌شه.» گفتم: «چطور؟»

 

 ارسلان گفت: «چطور نداره، مثلاً کافیه برای امتحان ازش بخواهی یه شب تبلتش رو امانت بگیری ببین بهت میده یا نه؟»

 

گفتم: «خب اینکه دلیل بر بد بودنش نمی‌شه، شاید واقعاً براش امکان نداشته باشه و خودش لازم داشته باشه.»

 

[su_note]

در ادامه بخوانید »» شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]

[/su_note]

 

 گفت: «نه من تو شرایطی بهش گفتم تبلتت رو بده امانت که می‌تونست و نداد. بهش گفتم فقط یک شب پیشم باشه قبول نکرد. فهمیدم خیلی خسیسه. ببین اصلاً می‌دونی چیه؟ رک بگم من تا حالا تو این همه رفیقام هیچکی رو پیدا نکردم که مثه خودت واقعاً مرد باشه و اهل رفاقت. تو تکی مسعود، نظیر نداری. جدی میگم. یه دونه‌ای.»

 

گفتم: «لطف داری ارسلان شرمنده نکن. خوبی از خودته.» تو همین فاصله سر و کله رضا پیدا شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی رضا رو کرد به ارسلان و گفت: «معلومه کجایی پسر؟ چرا تلفنت رو جواب نمی‌دی، از صبح هر چه تماس گرفتم و پیام دادم همه‌اش میگه خاموشی!» ارسلان فوراً از جیبش تلفن را درآورد، نگاهی کرد و گفت: «آره راست میگی. باتریش تموم شده. زنگ زدی مگه، کارم داشتی؟»

 

رضا به من گفت: «رفیق ما رو ببین!»

 

بعد رو کرد به ارسلان گفت: «مگه تو دیروز تبلتم رو امانت نمی‌خواستی؟» ارسلان گفت: «چرا ولی تو که ندادی.» ارسلان گفت: «آخه قول تبلتم رو به سهیل داده بودم، اگه بهت می‌گفتم شاید دلخور می‌شدی که چرا به سهیل دادم و به تو نمی‌دم. امروز صبح سهیل تبلتم رو آورد.»

بعد رضا از توی کیف تبلتش را درآورد و به ارسلان داد و گفت: «بیا اینم تبلت. یه وقت پیش خودت نگی من بی‌معرفتما.»

ارسلان فوراً برگشت رو به من و گفت: «مسعود نگفتم حقیقتاً این رضا آدم شریفیه. پسر نازنینیه. واقعاً تو رفیق‌بازی تکه؟ یه دونه است…»

 

نویسنده : حسین کشتکار 

 

سخنی از امام علی علیه السلام
سخنی از امام علی علیه السلام

 

دسته‌ها
مقاله

داستان تکان‌دهنده شهید نوجوان درباره کارهای شیطانی دخترخاله‎اش

 

شهید امیر یکی از شهدای دفاع مقدس بود که در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند. وی در ارتباط با مقابله با رفتارهای شیطانی دختر خاله خود نامه‌های به مجله زن روز نوشته است که در ادامه این نامه‌های و جواب مجله زن روز را با هم مرور می‌کنیم.

 

نامه اول «شهید امیر» به مجله زن روز در تاریخ 3/9/1365

 

بنام خداوند بخشنده و مهربان

 

خدمت خواهران عزیز و گرامیم در مجله مفید و پر بار زن روز:

 

سلام من را از این فاصله دور پذیرا باشید؛ آرزو میکنم که در تمام مراحل زندگیتان موفق و موید باشید. قبل از هر چیز لازم است که از زحمات شما بخاطر فراهم آوردن این مجله مفید تشکر کنم.اما دلیل اینکه امروز در این هوای بارانی، این برادر کوچکتان تصمیم گرفت با شما درد دل کند مشکل بزرگی است که بر سر راهش قرار گرفته است جریان را برایتان بازگو می کنم:

 

من پسری 17 ساله هستم و در خانواده ای مرفه و ثروتمند زندگی می کنم اما چه ثروتی که می خواهم سر به تنش نباشد. پدر و مادر من هر دو پزشک هستند و از صبح زود تا پاسی از شب را در خارج از منزل سپری می کنند تازه وقتی هم به خانه می آیند از بس خسته و کوفته هستند که زود می روند و می خوابند.

 

اصلا در طول روز یکبار از خود سوال نمی کنند که پسرمان (یعنی من) کجاست؟ حالا چه کار می کند؟ با چه کسی رفت و آمد می کند؟ اما خوشبختانه به حول و قوه الهی من پسری نیستم که از این موقعیتها سوء استفاده کنم و خودم را به منجلاب فساد بکشانم.البته این مشکل اصلی من نیست چون من دیگر به این بی توجهی ها عادت کرده ام واز اینکه اصلا به من کاری ندارند که کجا می روم و چه می پوشم و با کی می گردم تعجب نمی کنم بلکه مشکل اصلی من از حدود یکسال پیش شروع شد.

 

پدر و مادرم بدلیل اینکه من تنها بچه خانواده هستم و ضمنا وضع مادیشان هم خوب است دختر خاله ام را که در خانواده ای متوسط زندگی می کند به فرزندی که چه عرض کنم به سرپرستی قبول کردند (البته لازم به تذکر است که دختر خاله ام هم سن خود من است) بله از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمیکرد تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان پست تر و گناهکارتر و حرفه ای تر است .

 

تنها کارهای دختر خاله ام را در یک جمله خلاصه می کنم: “درخواست از من برای انجام بزرگترین گناه کبیره” می دانم که منظور من را حتما فهمیده اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همانطور که گفتم پدر و مادرم حدود 17 ساعت از روز را در بیرون از منزل بسر می برند یعنی از ساعت 6 صبح تا 11 شب ؛ من هم از ساعت 7 صبح تا 1 بعد از ظهر مشغول تحصیل هستم یعنی حدود 10 ساعت از روز را با دختر خاله ام در خانه تنها هستم و همانطور که گفتم دختر خاله ام یک لحظه من را تنها نمی گذارد،دائما در سرم فکر گناه را می اندازد.

 

بارها در طول روز از من درخواست گناه می کند. البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش و حرفهای او شوم ، همیشه سعی می کنم از او خودم را دور کنم ولی او مانند شیطان است که سر راه هر انسان ظاهر شود او را درون قعر جهنم پرتاب می کند و برای همین است که من از او احتراز می کنم ولی او دست از سرم برنمی دارد تو را به خدا کمکم کنید چطور جواب حرفهای چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقتها فکر می کنم که او شیطان است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله من را دود و نابود کند و سپس به آسمان برگردد.

 

خواهران عزیز کمکم کنید من چطور می توانم او را سر راه بیاورم؟ هر چه به او می گویم دست از سرم بردار گوشش بدهکار نیست هر چه به او می گویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می دهی اصلا گوش نمی کند. می ترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد. دوست ندارم که تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقتها من را تهدید هم می کند و می گوید…………………………………………………

 

البته فکر می کنم همه این بدبختیها بخاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم فکر می کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتما این مشکل سرم نمی آمد. روزی هزار بار از خداوند در خواست می کنم که این زیبایی را از من بگیرد. دوست داشتم در خانواده ای فقیر زندگی می کردم و زشت ترین پسر روی زمین بودم ولی گیر این دختر خاله شیطان صفت نمی افتادم که نمی گذارد تا قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا که من تسلیم خواهشهای او نشده ام ولی می ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند.

 

خواهران خوبم کمکم کنید نگذارید این برادرتان پاکی خود را از دست بدهد. بگویید به او چه بگویم و چطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم اینهمه آزار ندهد؟ چطور او را مانند یک دختر مسلمان کنم و چطور می توانم طرز فکر و رفتار و عقیده اش را تغییر دهم ؟ ضمنا فکر نمی کنم که در میان گذاشتن این مسئله با پدر و مادرم فایده ای داشته باشد چون آنها نه وقت و نه حوصله فکر کردن به این مسائل را دارند،تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. چون رفتار آنها هم در بیرون از خانه دست کمی از رفتار دختر خاله ام در خانه ندارد. امیدوارم که هر چه زود تر من را کمک کنید. خواهران گرامی جواب نامه ام را به این آدرس به صورت کتبی بدهید که قبلا تشکر و سپاسگزاری می کنم.

با تشکر برادرتان امیر….

 

3/9/65-ساعت 5/3 بعد از ظهر

 

 

نامه دوم شهید امیر به مجله زن روز در تاریخ 1/10/1365 در آستانه اعزام به جبهه و4 روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای چهار.

 

 

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 

خدمت خواهران عزیز و گرامی ام در مجله زن روز:

 

سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم . مدتهاست که منتظر نامه شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم جوابی از شما دریافت نکرده ام. البته مطمئن هستم که شما نامه ام را جواب خواهید داد. ولی وقتی شما جواب بدهید من امیدوارم در این دنیای فانی نباشم.

 

حدود یک هفته بعد از اینکه برای شما نامه ای نوشتم و گفتم خواهر خوانده ام من را ترغیب به گناه کبیره زنا می کند ، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من گفت: امیر برو به دانشگاه اصلی، وقتت را تلف نکن . من این خواب را از روحانی مسجدمان سوال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از اینکه خدا دست نیاز من را گرفته بود و راهی به روی من گشوده بود خوشحال شدم و حال عازم جبهه نور علیه تاریکی هستم.

 

البته این نامه را به کادر دبیرستان می دهم تا اگر خوشبختانه شهید شدم و بعد از شهادت من نامه شما آمد این نامه را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید. البته من نمی دانم حالا که این نامه من را مطالعه می کنید اصلا یادتان هست که در نامه قبلی چه نوشته ام یا اینکه کثرت نامه های رسیده شما موضوع نامه من را در خاطر شما پاک کرده است. بهر شکل همانطور که در نامه قبلی هم نوشته بودم پدر و مادر من آدمهای درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهر خوانده ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید فکر کرد منهم زود تسلیم می شوم ولی او کور خوانده است .

 

من مدتها با شیطان مبارزه کرده ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده ام ولی فکر می کنید که تا کی می توانستم در مقابل این شیطان دختر نما مقاومت کنم و برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد خلاصی پیدا کنم.

 

من می روم اما بگذار این دختره فاسد بماند من فقط خوشحالم که حال که عازم جبهه هستم هیچ گناه کبیره ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می کنم. من می روم ولی بگذار پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می کنند بمانند و به افکار غربزده خود ادامه دهند. امیدوارم که به زودی از خواب غفلت بیدار شوند.

 

من تا حالا به جبهه نرفته ام و نمی دانم حال و هوای آنجا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرور انگیز و مست کننده شهادت هم به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است. پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادر درست و حسابی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه های شب در حال کار در بیمارستان و یا مطب خصوصی و یا در مجلس های فساد انگیزی بودند که من از رفتن به آنها همیشه تنفر داشته ام.

 

هیچ وقت من محبت واقعی پدر و مادرم را احساس نکردم چون اصلا آنها را درست و حسابی ندیده ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه من را تبدیل به طوفان مبارزه با گناه کردند با این همه همانطور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده ام من را به آن تشوق می کرد آلوده نشدم.

 

ضمنا از طرف من خواهش می کنم به روانشناس مجله بگوئید که در نوشته هایتان حتما این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه درست کنید و آنوقت به امید خدا رها کنید بلکه به آنها بگوئید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند. امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایم می افتد. البته من نمی دانم که این موضوع را خانم روانشناس باید بگوید یا کس دیگری.

 

بهر صورت خودتان این پیام من را به هر کسی که مناسب می دانید برسانید تا او در مجله چاپ کند. قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می زند و عطش پایان ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می کشد. همانطور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می فرستند و اگر لایق و شایسته رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتیم، من اگر نامه ای از شما دریافت کرده بودم حتما جوابش را می دهم.

 

البته امیدوارم برنگردم چون آنوقت همان آش و همان کاسه است. بیشتر از این وقت شما را نمی گیرم . برای من دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می کنم که همه انسانهای خفته مخصوصا پدر و مادر و خواهر خوانده ام از خواب غفلت بیدار شوند و رو بسوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعاوالسلام علی عبادا…صالحین

 

برادرتان امیر 1/10/65

 

 

پاسخ مجله زن روز به نامه اول شهید امیر در تاریخ 14/10/1365 بدون اینکه از شهادت وی مطلع باشد:

 

 

«بسمه تعالی»  برادر گرامی ، سلام علیکم

 

حتما موضوع را با خانواده خود در میان بگذارید. زیرا آگاهی خانواده تان می تواند برای شما موثر باشد.

موفق باشید

 

نامه رئیس دبیرستان در تاریخ 16/10/1365 به مجله زن روز و اعلام خبر شهادت ایشان:

 

 

«بسمه تعالی» مجله محترم زن روز:

 

با سلام ، برادر امیر……..در تاریخ 5/10/65 در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیده اند.

نامه شهید ضمیمه میشود.

با تشکر………………….

رئیس دبیرستان شهید……….

16/10/65

 

[su_note]

در ادامه بخوانید »» چگونه گناه نکنیم ؟ دانلود سخنرانی استاد رائفی پور + متن

[/su_note]

 

پنج فریب شیطان
پنج فریب شیطان