شماره 319 ماهنامه فرهنگی نوجوانان ایران با عنوان ماهنامه سلام بچه ها از سوی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم منتشر شد.
سیصد و نوزدهمین شماره ماهنامه سلام بچه ها ویژه مهر 1395 به مدیر مسؤولی محمد حسنی از سوی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم چاپ و روانه بازار شد.
در این شماره ماهنامه سلام بچه ها میخوانیم: «صفحه خدا»، «سرمقاله»، «قصه های قرآنی»، «داستان/ از خودت بنویس»، «قصه های قرآن/من ارباب مهربانم را دوست دارم»، «این یک نفر/هانی مهمان دار شجاع»، «شعر/ پرچم محرم»، «اولین ها»، «مکان هایی برای یک زندگی هیجان انگیز/ زندگی روی بمب ساعتی»، «کاریکلماتور».
در ذیل موضوع سر مقاله با عنوان باید گم شوم! به قلم خانم فاطمه دولتی آمده است: « همه چیز از امروز صبح شروع شد. چشمم که به دیوار افتاد، صدای زنگ کاروانی در گوشم پیچید. گرما به جانم چنگ انداخت و گُر گرفتم. هوای شهرمان سرد بود؛ اما من چشم دوخته بودم به دیوار و میسوختم. دوباره آن روزها شروع شده بود.
آن روزهایی که کبوترهای حیاط دیگر شوقی برای پرواز نداشتند، آن روزهایی که حتی معلممان هم در کلاس میان صحبتهایش سکوت میکرد و من میدیدم که بغضش را میبلعد. دوباره عطر فصل تازهای را میشنیدم. فصلی که وقتی زاده شد، گرم و سوزان بود، همچون صحرای داغ و تفتیدهٔ کربلا. فصلی به نام «محرم». همان فصلی که هر سال صدای گامهایش، کوچهها و خانهها را هوایی میکند و با دق البابش، عطر نفسهایش در پیراهن شهر میپیچد.
همان فصلی که سالهاست با شروعش مردم برسرزنان و سینهزنان تا ظهر روز عاشورا بیقرارند و پریشان، گویی هرچه میکنند، هرچه میگریند، هرچه زار میزنند این بغض خفته در گلو تمامی ندارد. همان فصلی که پدرم خوب میداند باید مرا در تکیهٔ محل پیدا کند. همان فصلی که شبیه هیچ فصلی نیست.
همه چیز از امروز صبح شروع شد. چشم که باز کردم پیراهن مشکیام را آویزان به دیوار دیدم. مادر دوباره پیراهن عزای سید شهدا را برایم بیرون کشیده بود. همان پیراهنی که وقتی به تن میکردم، میگفت: «پسرکم مرد شده.» مادر از این حرف منظور دیگری داشت. مادر خوب میدانست که غم حسین نوجوان را هم پیر میکند، حالا من در ابتدای آغازی دیگر ایستادهام. آغازی که همیشه با شگفتانگیزترین «ماه»ها شروع شده است.
ماهی که همیشه حسّی غریب و عطری عجیب دارد. زیر آسمان بغکردهٔ شهرمان قدم میزنم در خیابانی که انتهایش پیدا نیست. فکر میکنم محرم هم مثل یک خیابان بزرگ است برای گم شدن. آخر گاهی گم شدن، اتفاق قشنگی است، مثل بذرهای کوچکی که در دل خاک گم میشوند؛ اما پس از چند وقت در قامت یک گیاه قد میکشند و زندگی دوبارهای را تجربه میکنند. حالا من با همین پیراهنی که بوی حسین میدهد، باید از خودم بیرون بزنم و بروم به خیابان محرم، باید بروم، باید گم شوم.»
«دفاع مقدس و اولین هایش»، «جاده بهشت/دعوت نامه ای برای عروسی»، «چرخ چرخ تا سیستان»، «نثر ادبی»، «جدول مارپیچ»، «داستان ادامه دار»، «علمی/ عقربه های کاردرست»، «اتاق مشاور/ خواهران ناتنی من» و «طنز/پرانتز باز، آب، پرانتز بسته» از دیگر موضوعات مطرحشده در ماهنامه سلام بچه ها است.
در بخش دیگری از ماهنامه سلام بچه ها با عنوان «جاده بهشت/دعوت نامه ای برای عروسی» آمده است: « عشق به جبهه برایش آرام و قرار نگذاشته بود. طلبهٔ سختکوش و درسخوانی بود؛ اما به خاطر خدا لباس رزم پوشید.
هر وقت که مادر تلاش میکرد مصطفی ازدواج کند، او میگفت: «مادرجان، بچههای مردم دارند توی جبهه تکه پاره میشن، اون وقت شما میگین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر!»
با این حال شنیده بود امام(ره) گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دستبردار نبود و توی گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت شده. بالأخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری؛ اما بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. آن خانم هم، همهٔ خواستگارها را رد میکرد، مصطفی را هم رد کرد.
مصطفی پیغام فرستاد: امام(ره) گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج کنید؛ اما آن خانم باز هم قبول نکرد. او میخواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند. دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید، میخواهم داماد حضرت زهرا(س)باشم. آن خانم دیگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود. امام خطبهٔ عقدشان را خواند. مصطفی گفت: «آقا ما را نصیحت کنید!»
امام(ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.»
طلبهٔ شهید مصطفی ردانیپور برای عروسیاش علاوه بر میهمانان، یک کارت دعوت هم برای حضرت زهرا(س)نوشت و داخل ضریح حضرت معصومه(س)انداخت. شب در خواب دید حضرت زهرا(س)به عروسیاش آمده، مصطفی به ایشان گفت: «خانم، قصد مزاحمت نداشتم، فقط میخواستم احترام کنم.» حضرت زهرا(س)پاسخ داد: «مصطفیجان! ما اگر به مجالس شما نیاییم به کجا برویم؟»
شهیدمصطفی ردانیپور دیگر تا صبح نخوابید. نماز میخواند، دعا میکرد، گریه میکرد. میگفت من شهید میشوم.
دوستش گفته بود: «این همه گریه و زاری میکنی، میگی میخوام شهید بشم دیگه زن گرفتنت چیه؟»
جواب داد: «خانمم سیده. میخوام اون دنیا به حضرت زهرا(س)محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کنه! بعد هم آرام و بیصدا رفت جبهه.»
بدون عمامه، بدون سِمَت، مثل یک بسیجی، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر 2 در منطقهٔ حاجعمران و تپههای شهید برهانی شروع شده بود. بعد از مدتی نیروها از چند طرف محاصره شدند. شهید ردانیپور زیر لب قرآن میخواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار. فرمانده دستور عقبنشینی داد؛ اما او همچنان مقاومت میکرد. تا اینکه گلولهای از پشت سر به جُمجمهاش اصابت کرد. او دیگر به آرزویش رسیده است.
فرمانده هق هق گریه میکرد، نفسش بالا نمیآمد. تا آن روز بچهها حاجحسین را آنطور ندیده بودند و همه میدانستند که سینهٔ مصطفی ردانیپور مأمنی بوده برای دلتنگیهای او.
بچهها یاد شبهایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا میخواند. هر کسی یک گوشهای را گیر آورده بود و با گریه، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل میخواند.
حاجحسین بچهها را فرستاد بروند جنازهها را بیاورند. سری اول 115 شهید آوردند؛ اما مصطفی نبود. فردا صبح 25 شهید دیگر آوردند، باز هم نبود.
منطقه، دست عراقیها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد؛ اما از مصطفی خبری نشد. جنگ هم که تمام شد، دوستانش رفتند و دنبالش روی تپههای برهانی، داخل همان شیار، همهجای تپه را گشتند. سه نفر همراهش را پیدا کردند؛ اما از خودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت.»
.
.