برای دانلود تصویر در اندازه بزرگ روی آن کلیک کنید
غرق در کتاب بود. صدایی نجاتش داد. دوستش، مریم بود.
-جانم مریم جان؟ چیزی گفتی؟
-بَه! خانم تازه میگه چیزی گفتی! لیلا میگم برای امتحانا چطور برنامه ریزی کردی؟
لبخندی محو و زیرکانه بر لب نشاند و گفت: مثل آدم!
-شوخی نمیکنم. دو روز دیگه ماه رمضونه. با این گرما من روزهایی که امتحان داریم روزه نمیگیرم. تو چطور میخوای هم روزه بگیری هم درس بخونی؟ برای تو که سخت تر هم هست!
دلخور از جمله همیشگی “برای تو که سخت تر هست” دلایل گرفتن و نگرفتن روزه را در سر گذراند و محکم گفت: «من که میگیرم.» روزهای گرم تابستان با شروع امتحانات گرمتر شده بود و عطش روزه داری را بیشتر نمایان میکرد. فشار امتحانات بود یا گرمای هوا و یا ضعف روزه داری، هرچه بود همدم همیشگی لیلا را بیدار کرده بود.
خم شد تا لپ تاپش را از روی زمین بردارد. لپ تاپ را که به دست گرفت نفسش بند آمد. اشک در چشمانش نشست. دستش تحمل سنگینی لپ تاپ را نداشت. درد مهربان این سالها تا مغز استخوان مچ دستش را سوزاند. آرام آرام نفس حبس شدهاش را آزاد کرد و با سرانگشتانی که اسیر درد بودند، اشکهایش را پاک کرد. درد مغز استخوان، اجازه فرو رفتن کلمات در مغز سر را نمیداد. تا شب، در جنگ درد و درس به خود میپیچید، ولی پیروز، درد بود. سر سفره افطار، مادر گفت: لیلا جان، امشب کجا بریم؟
-کجا؟ چه خبره مگه؟
-حواست کجاست، انقدر غرق درسی که یادت رفته امشب، شب قدره؟
تازه فهمید چه خبر است. نه سنگینی درس، بلکه شدت درد اجازه بیرون رفتن از خانه را به او نمیداد. به چشمان منتظر مادرش نگاه کرد. نمیخواست دل نگرانش کند. گفت: «خیلی درس دارم. فردا امتحان آخره. ان شاالله دوشب دیگه. شما برید. برای منم دعا کنید.»
همه رفته بودند. خسته از درد و درس، تلویزیون را روشن کرد. هرشبکه ای، مراسمی را نمایش میداد. به حرم امام رضا (ع) که رسید، ایستاد. وضو گرفت. چادرش را سر کرد. روبروی تلویزیون نشست و همراه احیا شد. گنبد طلایی امام رئوف در چشمانش درخشید. دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد. لحظه ای چشمانش را از درد بست. دست راستش، نوازشگر دست دردمندش شد. چشم دوخته به حرم، پرندهٔ خیال پر زد سوی خاطرات گذشته…
در مهمانیها، لیلا مانند تمام دختران فامیل برای کمک برمیخاست اما همیشه جواب میگرفت: «لیلا جان بنشین برای تو سخت است!» دبیرستان و راهنمایی و ابتدایی و عقب تر. تنهاییها و ترحمها و دلسوزاندن های سوزان. تصویر دخترک همسایه در ذهنش جان گرفت؛ وقتی به چشمان لیلای شش ساله خیره شد و به دست مشت شدهاش اشاره کرد و با صراحت گفت: ” تو چلاقی؟” و صدای شکستن قلب کوچک لیلا.
چشمان خیس از اشک، چون کبوتران روی تصویر حرم میچرخید. لیلا خودش را دید و امام رئوف را. بی اختیار چشمانش را بست و شروع کرد به حرف زدن: «سلام آقا. منم لیلا. خوب میشناسیدم. بیست سال پیش وقتی تازه به دنیا اومدم و همه میگفتن میمیرم، من و مامانم دو ماه اومدیم پابوسی شما و الان اینجام.
آقا یادتون هست، ده سال پیش در همچین شبی، دلشکسته از حرفهای مردم و غصه دار از اشکهای مادرم اومدم در خونهٔ خدا. زار زدم که چرا رفتار مردم با من فرق داره؟ من که مثل همه هستم، فقط دست راستم مشکل داره. باید به این خاطر بهم ترحم بشه؟ بخاطر معلولیتم مورد ترحم بچههای کوچیکتر از خودم قرار بگیرم؟ در دنیای کودکیام آرزوی مرگ کردم تا انقدر مامانم زجر نکشه برای باز شدن دست مشت شدهام.
اون شب با بغض و گریه خوابم برد. سحر که بیدار شدم دیگه فشار ناخنهام رو کف دستم حس نمیکردم. نگاهم چرخید روی دستم. هیچ وقت صدای لرزان از بغضم رو یادم نمیره که با هیجان و بریده بریده گفتم: مامان دستم رو نگاه کن! دستم کامل باز میشه… همین که دستم باز شده بود، برام کافی بود. با دردش هم کنار میومدم. اما بزرگ که میشدم، دردها هم بزرگتر میشدن. چرا خواستگارم وقتی میفهمه نمیتونم خیلی از کارها رو انجام بدم، راهش رو بگیره و بره؟ چرا باید دردم رو بریزم تو خودم تا مادرم هم درد نکشه؟ چرا…»
خواب رشته کلام لیلا را پاره کرد. در خواب، کنار ضریح، دستانش را دور حلقههای ضریح، حلقه زده بود!
با صدای تلویزیون بیدار شد. مراسم احیا تمام شده بود و مناجات سحر پخش میشد. کف دست چپش را روی زمین گذاشت و با تکیه به آن بلند شد. سمت آشپزخانه رفت تا وسایل سحری را آماده کند. اثری از درد نبود! خوابش را به یاد آورد و دستان حلقه شده دور ضریح….
عید فطر طبق رسم هرسال، ناهار، همه خانهٔ لیلا بودند. به خاطر بیماری مادر، زمزمه کنسل شدنش راه افتاده بود. اما مادر مخالف بود. برکت زندگی را در این ناهار میدانست. ظهر شد. همه آمدند. با دیدن مادر در بستر، همهمه بلند شد: «اوا، چرا نگفتید، با این حال آخه چه وقت مهمونی هست؟ زهرا خانم مریضن پس چطور مهمونی گرفتید؟»
چرخش نگاه مادر به سمت لیلا پاسخ همهٔ سؤالات بود… این لیلای گذشته نبود.
منبع : نشریه افسران