بیتردید برای استواری و مقاومت درراه عقیده، پشتوانهای قوی و نیرومند لازم است. طبق آموزههای قرآنی بهترین پشتوانه هر انسان حقیقتطلبی، اتکا به حضرت پروردگار است و در این میانبرترین و نزدیکترین راه در معرفت و قرب بهحق، توجه به عبادت و معنویت است. خداوند متعال میفرماید: «از صبر و نماز یاری بجویید» (بقره/ 45).
حضرت موسی الکاظم (علیهالسلام) با پیروی از این رهنمود در مقابل نیروهای باطل، از صبر و بردباری و نماز و عبادت یاری میجست؛ آنحضرت شبها را تا سحر بیدار بود و شبزندهداریهایش همواره با استغفار بود، همراه با سجدههای طولانی، اشکهای ریزان، مناجات بسیار و نالهها و زاریهای مداوم در حال عبادت» (الانوار البهیه: 205).
اندیشه سیاسی امام موسی کاظم (ع)
اندیشه سیاسی امام منبعث از وحی و خطابه دینی است و بر پایه صبر و استقامت استوار بود و ایشان مانند جد بزرگوارشان و بر اساس آیه شریف «فَاستَقِم کَما اُمِرت» برای مبارزه با حاکمان جابر عباسی و نیز اثبات حقانیّت اهلبیت (ع) از دو عنصر صبر و استقامت بهره میبردند.
امام بر اساس سنت جدّ مکرّمشان و برخورداری از دانش پدر بزرگوارشان به هدایت شیعیان میپرداخت و در چالش مستقیم با حکومت غاصب قرار داشتند. امام کاظم (ع) بین ائمه اطهار (ع) بیشترین چالش سیاسی با حکومت را داشتند و درزمینهٔ مبارزه با حاکمان جور، بخش اعظمی از عمر گرانمایه خود را در زندان بهسر بردند.
امام موسی کاظم (علیه السلام):
اَلْمُومِنُ مِثْلُ کَفَّتی الْمیزانِ کُلَّما زیدَ فی ایمانِهِ زیدَ فی بَلائِهِ
مومن همانند دو کفه ترازوست. هرگاه به ایمانش افزوده گردد، به بلایش نیز افزوده می گردد. ( تحف العقول ص 408 )
نحوه ارتباط امام موسی کاظم (ع) با حکومت و سیاست از طریق یاران نزدیک ایشان و نوع برخورد با فرقهها و تفکرات موجود در آن دوران از روشهای حضرت برای هدایت جامعه اسلامی است.
امام (ع) در روند هدایت جامعه علوی بهصورت عام و جامعه شیعی بهصورت خاص توانست با نوع ارتباطی که با حکومت و سیاست از طریق یاران نزدیکشان برقرار میکرد، از جریانهای روز آگاه شود.
ایشان با اینکه در حکومت دخالت نمیکرد و آنرا غاصب مینامید، هرگز خود را از جریانهای سیاسی روز جدا نمیدانست. نمونه بارز نحوه ارتباط حضرت باسیاستهای روز و آگاهی به اتفاقهای حکومتی، حضور علیبن یقطین یکی از یاران خاص ایشان در دربار هارون الرشید و بهدستور ایشان بود.
چنانچه امام موسیبن جعفر (ع) جهت ساماندادن به مبارزات سیاسی و حمایت از نیروهای شیعی برنامهای تدارک دید که بر اساس آن نیروهای فعّال و مطمئن در مسئولیتهای کلیدی حکومت قرار میگرفتند که یکی از اعضای فعال آن علیبن یقطین بود.
علیبن یقطین بارها از امام (ع) خواست که اجازه دهد از مسئولیتهای خویش در حکومت بنیعباس کنار رود، لکن امام (ع) بدان رضایت نداد و به او میفرمود: «شاید خداوند بهوسیله تو شکستها را جبران و آتش فتنه مخالفان را از دوستان خویش دفع کند.»
و در جای دیگر فرموده است: «خداوند اولیایی میان ستمگران دارد که بهوسیله آنان از بندگان نیک خود حمایت میکند و تو از اولیای خدایی».
بنا به دستور امام کاظم (ع) علیبن یقطین اموری را بهعهده داشت، از جمله خبررسانی از دربار به امام (ع) چنانچه مرحوم مجلسی مینویسد: «زمانی که قیام شهید حسین فخ سرکوب شد، سرهای آنان بههمراه عدهای اسیر برای موسی فرزند مهدی از خلفای بنیعباس فرستاده شد. او دستور داد که اسرا کشته شوند و از دیگر علویین سخن به میان آورد تا اینکه به نام امام موسیبن جعفر (ع) رسید؛
با خشم زیاد اظهار کرد: حسین بهدستور او قیام کرده است؛ زیرا او وصی این خاندان است. خدا مرا بکشد اگر او را زنده نگهدارم. در این زمان بود که علیبن یقطین جریان را بهصورت مکتوب به حضور امام تقدیم داشت و آنحضرت را از این تصمیم باخبر کرد.
امام (ع) عدهای از شیعیان و اهلبیت خود را احضار کردند و دراینباره با آنان به گفتوگو پرداختند. آنان پیشنهاد کردند که حضرت خود را برای مدتی مخفی کند که حضرت به آنها بشارت مرگ موسی خلیفه عباسی را داد.
امام (ع) از شیعیان حمایت مالی میکردند. برای نمونه مرحوم کشّی در رجال خود مینویسد: «علیبن یقطین نامهها و اموال فراوانی را توسط دو نفر از معتمدین خویش برای امام ارسال داشت. قرار ملاقات در بیرون مدینه در محلی بهنام بطن الرمه بود. امام شخصاً طبق قرار در آن مکان حضور یافت و اموال را از آنان تحویل گرفت».
این ماجرا علاوه بر اینکه بیانگر رابطه علیبن یقطین و پشتیبانی مالی از امام (ع) است، حکایت از تدبیر سیاسی عمیق و تشکیلات سازمانیافته بین امام (ع) و علیبن یقطین نیز دارد. همچنین علیبن یقطین جهت کمک مالی به شیعیان و حمایت از آنان هرساله عدهای را از طرف خود به حج میفرستاد و به این بهانه، پولهای زیادی به آنها میپرداخت.
شبیه علی (ع) در کشاکش کوچههای مدینه
«کاظم» نامیدند حضرتش را چون پاسخ هر بدی را با نیکی میداد و برای دشمنانش هم لب به نفرین نگشود حتی در «زندان».
بیستساله بود که با شهادت پدر گرامیاش امام صادق (ع) به مقام امامت نائل شد و آوازه و شهرت کرامت و علم و حلم و عبادتش همهجا را فراگرفته تا حدی که هارون الرشید هم میدانست که حجت خدا در زمین اوست.
خلفای عباسی برایشان سخت بود که حضور آزادانهاش را تحمل کنند. مهدی از خلفای عباسی حضرتش را به عراق طلبید و محبوس گرداند اما به سـبـب مـشـاهـده مـعجزات بسیار جرأت آزارش را نداشن و به مدینه بـرگـردانـد و بعدازآن هادی خلیفه پس از او در حبسش نهاد اما شبی امیرالمؤمنین علیهالسلام را در خواب دید که به او فرمود: «فـَهـَلْ عـَسـَیـْتـُمْ اِنْ تـَوَلَّیـْتـُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِی الاَرْضَ وَ تُقَطِّعُوا اَرْحامَکُمْ؟»
چـون بـیـدار شد مـراد آن حضرت را فهمید و امر به آزادیاش کرد؛ پسازآن خلافت به هارون الرشید رسید.
وقتی مأمون شیعگی را از هارون میآموزد
مأمون فرزند هارون الرشید روزی در جمع درباریانش میگوید: «میدانید چه کسی تشیع را به من تعلیم کرد؟ همه پاسخ میگویند: نه! به خدا نمیدانیم، میگوید: هارون الرشـیـد!
همه با تعجب میگویند: ایـن چـگـونـه بـود وحال آنکه رشید اهلبیت را میکشت؟ و مأمون پاسخ میدهد: برای مُلک میکشت زیرا که ملک عقیم است. و ادامه میدهد: من با پـدرم رشـیـد سالی به حج رفتیم وقتیکه به مدینه رسید به دربان خود گفت: کـسـی بـر مـن داخـل نـشود مـگـر آنـکـه نـسـب خـود بازگوید، پـس هرکـه داخل میشد میگفت من فلان بن فلانم و تا جد بالای خود هاشم یا قریش یا مهاجر و یا انـصـار را برمیشمرد، پس او را عطایی میداد و پنج هزار زر سرخ و کمتر تا دویست زر سرخ بهقدر شرف پدرانش.
فضل بن ربیع آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین! بر در کسی ایـسـتـاده است و اظهار میدارد که او موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب اسـت. من و امین و مؤتمن و سایر سرداران درکنار پدرم ایـسـتـاده بـودیـم؛ روبـه مـا کـرد و گفت: خود را محافظت کنید، یعنی حرکت نالایق نکنید. سپس گفت اذن دهید او را و فقط باید کنار من بنشیند؛
پیرمردی داخل شد که از کثرت بیداری شب و عبادت زردرنگ، گران جسم و اما سپیده روی بود و عبادت او را گداخته بود، همچو مشک کهنهشده و سجود روی و بینی اورا خراش وزخم کرده بود و چون خواست از مرکبش پیاده شود، رشید بانگ زد: قسم به خدا که نه! میا مگر بر بساط من! دربانان از پیاده گشتنش مانع شدند.
ما همه به نظر اجلال و اعظام در اونظر میکردیم و او همچنان بر حمار سواره بـیـامـد تا نزد بساط همه گرد اودرآمده بودند. فرود آمد، و رشید برخاست و تـا آخـر بـسـاط، او را اسـتـقـبال نمود و رویش و دو چشمش ببوسید و دستش بگرفت و او را به صدر مجلس درآورد و پهلوی خود نشانید و با اوسخن میگفت و روی به او داشت. از اواحـوال میپرسید، سپـس گـفـت: یـا ابـا الحـسـن! عـیـال تـو چند نفرند؟
فـرمـود: از پانصد در میگذرند، گفت: همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه، اکثرشان موالی و خادمانند اما فرزندان من سی وچند است، این قدر پسر و این قـدر دخـتـر، گـفـت: چرا دختران را تزویج نمیکنی؟ فرمود: دسترسی آن قدر نیست، گفت: ملک و مزرعـه تو چقدر است؟ فرمود: گـاه حـاصل میدهد و گاه نمیدهد، گفت: قرضی داری؟ فرمود: آری، گفت: چقدر میشود؟ فـرمـود: حدوداً ده هـزار دیـنـار میشود.
گـفـت: یـابـن عـم! مـن تورا آن قدر مال میدهم که پسران را داماد و دختران را عروس و مزرعه را تعمیر کنی.
حضرت او را دعا کرد. آنـگـاه فـرمـود: ای امیـر! خدای ـ عزوجل ـ واجب کرده است بر والیان عهد خود، یعنی ملوک و سلاطین که فقیران امت را از خاک بردارند و از جانب اربابان وامهای ایشان را بپردازند و صـاحـب عـیـال را دسـتـگـیری کنند و برهنه را بپوشانند، و به اسیران محنت و تـنـگـدستی، مـحـبـت و نـیـکـی کـنـند و تو اولی از آنان که این کار کنند، گفت: میکنم یا اباالحسن، بعد از آن برخاست و رشید با او برخاست و دو چشمش و رویش ببوسید، پس روی به من و امین و مؤتمن کرد و گفت: یا عبداللّه و یا محمّد و یا ابراهیم! بروید همراه عمو و سید خـود و رکاب او را بگیرید و او را سوار و جامههایش را درست و مـشـایـعـتش کنید.
پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود، و در راه که در مشایعت او بودیم، حضرت ابوالحسن علیهالسلام پنهان روی به من کرد و مرا به خلافت بشارت داد و گفت: چـون مالک این امر شوی با پسرم نیکویی کن، پس بازگشتیم و من از فرزندان دیگر بر پدر جـرأت بـیشتر داشتم.
چون مجلس خالی شد با اوگفتم: یا امیرالمؤمنین! این مرد که بـود کـه تو او را تعظیم و تکریم نمودی و برای اواز جای خود برخاستی و استقبال نمودی و بر صدر مجلس نشاندی و از او پایین تر نشستی، بعد از آن ما را فرمودی تـا رکـاب اوگرفتیم؟
گـفت: این امام مردمان و حجت خداست بر خلق و خلیفه او است میان بـنـدگـان. گـفـتـم: یـا امـیرالمؤمنین! این صفتها که گفتی همه از آن توست و در تـو اسـت، گـفت: من امام جماعتم در ظاهر به قهر و غلبه؛ و موسی بن جعفر علیهالسلام امام حـق اسـت واللّه! ای پـسـرک مـن او سـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلی اللّه علیه وآله و سلم از من و از همه خلق؛ و به خدا که اگر تو در این امر، یـعـنـی دولت و خلافـت با من منازعه کنی سرت که دو چشمت در اوست میبرم؛ زیرا که ملک عقیم اسـت.
چـون موسی بن جعفر علیهالسلام خـواست از مدینه به جانب مکه حرکت کند رشید فرمود تا کیسه سیاهی در آن دویـسـت دیـنـار کـردنـد وروی بـه (فضل) کرد وگفت: این را نزد موسی بن جعفر بـبر و بگو امیرالمؤمنین میگوید ما در این وقت دست تنگ بودیم و خواهد آمد عـطـای مـا بـه تـو بـعـد از ایـن، مـن بـرخـاسـتـم و پیشرفـتـم و گـفتم: یا امیرالمؤمنین! تـوپـسـرهـای مـهـاجـران و انـصـار و سـایـر قـریـش و بنی هاشم را و آنانکه نمیدانی حسب و نـسبشان را پنج هزار دینار و مادون آن میدهی و موسی بن جفعر علیهالسلام را دویست دیـنـار میدهی حـال آنـکـه او را اکـرام واجـلال و اعـظام کردی؟
گفت: اسکت لا امّ لک!(خاموش باش بی مادر) اگر من مال بسیار عطا کنم اورا ایمن نباشم از او که فردا بر روی من صـد هـزار شمـشیر از شیعیان وتابعان خود بزند؛ تنگدست و پریشان باشند او و اهلبیتش بهتر است برای من و برای شما از اینکه فراخ باشد دستشان و چشمشان.»
شبیه علی (ع) در کشاکش کوچههای مدینه
یحیی برمکی که اعظم وزرای هارون است تا میتواند از حضرتش بدگویی میکند و هارون را به فکر میاندازد.
تا اینکه روزی هارون میپرسد: آیا میشناسید از آل ابـی طـالب کـسـی را کـه احوال موسی بن جعفر از اوسؤال نمایم؟
اطرافیان هارون علی بن اسماعیل بن جعفر برادرزاده حضرتش را که احسان بسیار نسبت به او کرده انتخاب میکنند.
به امر هارون نامه ای به علی بن اسماعیل نوشته و او را میطلبند، چون حضرتش بر آن امـر مـطـلع میشود اورا طلبیده و میگوید:
– قصد سفر به کجا داری؟
– بغداد.
– برای چه میروی؟
– پریشان شدهام و قرض بسیاری به هم رسانیدهام.
– مـن قـرض تـو را اداء میکنم و خـرج تـو را مـتـکـفـل میشوم.
قبول نکرده و میگوید: مرا وصیتی کن! و امام میفرماید: وصیت میکنم که در خون من شریک نـشوی و اولاد مرا یتیم نگردانی.
باز میگوید: مرا وصیت کن! و باز امام همان وصیت را تا سه بار تکرار فرموده و سیصد دینار طلا و چهار هزار درهم به او عطا میفرماید. وقتی برای رفتن از جابلند میشود حضرتش به حاضران میگوید: بـه خـدا سوگند که در ریختن خون من سعایت خواهد کرد و فـرزنـدان مـرا بـه یـتـیـمـی خـواهـد انـداخـت!
حاضران میگویند: یـابـن رسـول اللّه! اگـر چـنـیـن اسـت چـرا بـه او احـسـان مینمایی و ایـن مال جزیل را به او میدهی.
کریمانه میفرماید: پـدران مـن روایـت کردهاند از رسول خدا صلی اللّه علیه وآله و سـلم کـه چون کسی که با رحم خود احسان کند و او در بـرابـر بـدی کـنـد و ایـن کس قطع احسان خود را از او نکند حق تعالی قطع رحمت خود را از او میکند و او را به عقوبت خود گرفتار مینماید.
علی بن اسماعیل به بغداد میرسد، یحیی بن خالد برمکی اورا به خانه میبرد و با او توطئه میکند که وقتی به مجلس هارون رود چیزی نسبت به حضرتش گوید که هـارون را بـه خـشـم آورد؛ هنگامی که نزد هارون میرود میگوید: هرگز ندیدهام که دو خلیفه در یک عصر بوده باشند، تو در این شهر خلیفه، و موسی بن جعفر در مدینه خلیفه است،
مردم از اطراف عالم خراج برای او میآورند وخزانـه ها به هم رسانیده و ملکی را به سی هزار درهم خریده و نام او را یسیره گذاشته است.
هارون دستور میدهد دویست هزار درهم به اوبدهند، اما وقتی علی بن اسماعیل به خانه باز میگردد دردی در حـلقـش رسیده و هلاک میشود!
هارون که از سخنان علی بن اسماعیل نسبت به امام بیمناک شده، برای استحکام خلافت فرزندانش بـه گـرفتن بیعت حضرت اراده حج کرده و دستور میدهد عـلمـا و سـادات و اشـراف هـمـه در مـکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد و خبر ولایتعهدی فرزندانش را منتشر کند.
یعقوب بن داود میگوید: هنگامی که هارون به مدینه آمد، من شـبـی بـه خـانـه یـحـیـی بـرمـکـی رفـتـم و اونقل کرد که امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسـول خـدا صـلی اللّه عـلیـه وآله و سـلم بـا ایشان صحبت میکرد که پدر ومادرم به فدای توباد یا رسول اللّه، من عذر میطلبم در امری که اراده کردهام در باب موسی بن جعفر، میخواهم اورا حـبس کنم برای آنکه میترسم فتنه برپا کند که خونهای امت توریخته شـود؛ و یحیـی ادامه داد: چـنـیـن گمان دارم که فردا او را خواهد گرفت.
امام فردای آن روز در مسجد النبی مشغول نماز و نیایش است که هارون فـضـل بـن ربـیـع را نزدش میفرستد؛ در هنگام نماز حرمت نگه نمیدارند و حضرتش را کشان کشان از مسجد به بیرون میبرند. روبه مزار جد بزرگوارش رسول الله (ص) کرده و میگوید: یا رسـول اللّه! بـه تـوشـکـایـت میکنم از آنـچـه از امـت بـدکـردار تـو بـه اهلبیت بـزرگـوار تو میرسد.
صدای گریه مردم از هر طرف بلند میشود، گویی خاطره رفتار نامردان با مادر گرام اش زهرا (س) و بی حرمتی به علی (ع) در میان همین کوچهها برایشان تداعی شده باشد. یاد روزهایی که برای گرفتن بیعت کشان کشان علی (ع) را به سمت مسجد میبردند و مادرت در حال دفاع از او…
حضرت را نزد هارون میبرند، هارون که حرمت شکنی راتمام کرده زبان به دشنامت باز میکند و توهین میکند و دستور به حبس میدهد. از ترس شورش مردم دو محمل ترتیب میدهد و یکی را به بصره و دیگری را به بغداد میفرستد که مردم ندانند به کدام سو بردهاند حضرت را.
حسان سروی را همراهش میکند؛ اوحضرتش را در بـصـره بـه عیسی بن جعفر امیر بصره و پسر عموی هارون بود تسلیم میکند و وی ضرت را در اتاقی محبوس میگرداند.
یکی از ماموران عیسی میگوید در ایام حبس مدام ذکر حضرتش این بوده که: خـداونـدا! مـن پـیـوسـته از تو میخواستم که زاویه خلوتی و گوشه عزلتی و فراخ خاطری از جهت عبادت و بندگی خود مرا روزی کنی، اکنون شکر میکنم که دعـای مـرا مستجاب گردانیدی، آنچه میخواستم عطا فرمودی!
یـک سال از حبس میگذرد و هارون مدام نامه مینویسد که عیسی حضرت را به شهادت برساند اما او جرأت نمیکند تا اینکه برای هارون نامه مینویسد که «حـبـس مـوسـی (ع) نـزد من طـول کـشـیـد و من بر قتل وی اقدام نمیکنم،
مـن چندان که از حال او تفحص میکنم به غیر از عبادت و تضرع و زاری و ذکر و مناجات با قاضی الحاجات چیزی نمیشنوم و نشنیدم که هرگز به تو یا بر من یا بر احدی نفرین نماید یا به بدی از ما یاد نماید بلکه پیوسته متوجه کار خود است به دیگری نمیپردازد، کسی را بفرست که من اورا تسلیم اونمایم و الاّ او را رها میکنم و دیگر حبس و زجر او را بر خود نمیپسندم».
نامه عیسی به هارون میرسد و وی دستور میدهد حضرت را از بـصـره بـه بـغـداد بـرند و نـزد فضل بن ربیع محبوس گردانند.
هـارون بـر بام خانه میرود و به محبس نگاه میکند، لباسی میبیند که بر زمین افتاده است وکسی نیست! به ربیع میگوید: این جامه چیست که میبینم در این خانه؟ و ربیع میگوید: این جامه نیست بلکه موسی بن جعفر اسـت، کـه هـر روز بـعـد از طـلوع آفـتـاب بـه سـجـده میرود تـا وقـت زوال آفتاب.
کنیزی زیباروی را نزد حضرت میآوردند تا که به مردم بگویند از یاد خدا غافل شده و به کنیز مشغول است و حضرت را بدنام کنند اما بعد از چندی که نزدش میرسند کنیز را در حال عبادت میبینند! کنیز میگوید: چه کار دارید با این مرد که مدام به ذکر خدا مشغول است؟ و کنیز را نیز از محضرت دور میکنند.
هارون الرشید به یحیی بن خالد میگوید: برو نزد موسی بن جعفر (ع) و آهن را از او بردار و سلام مرا به او برسان و بگو: پسر عمویت میگوید که من پیش از این قسم خوردهام که تو را رها نکنم تا آنکه اقرار کنی برای مـن بـه آنکه بد کرده ای و از مـن خـواهـش کـنـی کـه عـفـو کـنـم آنچه از توسر زده پسازآن هـرکجا خواهی به سلامت برو. حضرت در جواب یحیی میفرماید: ابوعلی! من مردنم نزدیک است و از اجلم چیزی باقی مانده است.
فـضـل بـن ربـیـع از دستور هارون مبنی بر کشتن حضرت اجتناب میکند و هـارون حضرت را نزد فضل بن یحیی برمکی محبوس میگرداند. فضل نیز از دستور هارون سر باز می زندو هارون باز حضرت را نزد سـنـدی بـن شـاهـک میفرستد تا محبوس گرداند.
هارون سندی بن شاهک را امر میکند که آن امام معصوم را مسموم گـردانـد و چند رطـب را به زهر آلوده کرد و به ابن شاهک میدهد که نزد حضرت برد و در خـوردن آنها اصرار کند و دسـت بـر نـدارد تـا تناول کند و سندی چنین میکند و برای اینکه مردم نفهمند از زهر هارون بیمار گشته پیش از شهادت حضرت بزرگانِ مردم را میطلبد که همه ببینند در سلامت است.
میفرماید: ای جماعت گواه باشید کـه سـه روز اسـت کـه ایشان زهر به من دادهاند وبه ظاهر صحیح و سالم به نظر میرسم در حالی که زهر در درون مـن جـا کـرده اسـت و در آخـر امروز سرخ خواهم شد به سرخی شدید و فردا زرد خـواهـم شـد زردی شـدیـد و روز سـوم رنـگـم بـه سـفـیـدی مـایـل خـواهد شد و به رحمت حق تعالی واصل خواهم شد؛
و در نهایت در روز 25 رجب سال 183 هجری قمری و هنگامی که 55 سال از عمر شریف حضرت میگذرد دعوت حق را لبیک میگوید و همه فرزندان و شیعیانش را غمی جانکاه فرا میگیرد.
منبع: ماهنامه هیات
در ادامه بخوانید » چگونه حجاب داشته باشیم ؟ [بایدها و نبایدهای پوشش صحیح برای پسران و دختران با زبان تصویر]
توجه : توسط برخی از مخاطبین مطالب و تذکری درباره صحت سنجی مطالب مندرج در این صفحه به مسئولین سایت رسیده است. لازم است مخاطبین گرامی و محققین برای بررسی بیشتر موضوعات درج شده در این صفحه از کتاب ها و سایت های معتبر ( ویکی شیعه – ویکی فقه ) استفاده نمایند.
سلام
بسیار مقاله خوبی بود
اما حجم صوت زیاد بود
تشکر