من یک دختر عمه دارم که دو سال از من بزرگتر است. او از وقتی خیلی کوچک بود چادر سرش می کرد…
من یک دختر عمه دارم که دو سال از من بزرگتر است. او از وقتی خیلی کوچک بود چادر سرش می کرد. وقتی هم کلاس اول بود با چادر مشکی بیرون می رفت.
آنقدر زیبا چادر می پوشید و آنقدر چادر او را باشکوه می کرد که من هم عاشق چادر شدم و آرزو می کردم کاش می شد مثل او باشم. ولی آن موقع به جز او هیچ کس در این سن چادر سرش نمی کرد من هم فکر می کردم وقتی بزرگ شدم حتما حتما چادری خواهم شد.
وقتی کلاس سوم بودم و دیگر به سن تکلیف رسیدم، همان دختر عمه ام به من گفت: مهدیه چرا چادر نمی پوشی؟ و من گفتم: چون چادر ندارم ولی همان موقع احساس کردم به اندازه ی کافی بزرگ شدم که چادر سرم کردم خصوصا اینکه به سن تکلیف رسیده بودم
وقتی دختر عمه ام این سوال را از من پرسید یک دفعه تمام آن آرزویی که سالها در دلم بود دلم را تنگ کرد و اشک توی چشمانم جمع شد وقتی به خانه رسیدم و به محض اینکه مادرم را دیدم همه ی آن اشک ها روی صورتم جاری شد. مادرم وقتی دید چقدر چادر دوست دارم راضی شد برایم چادر بخرد.
بعد از آن در همه جا چادر سرم می کنم و سعی می کنم مثل دخترعمه ام آنقدر زیبا این کار را انجام بدهم که بقیه هم مثل من عاشق چادر شوند.
و بعد گاهی برای آنهایی که چادری نیستند خاطره ی خودم را تعریف می کنم و سوالی که دختر عمه ام از من پرسید را از آنها می پرسم البته گاهی برخورد همه ی آنها مثل برخورد آن موقع من نیست.
مثلا یک روز به یکی از اقوام گفتم چرا چادر نمی پوشی؟ او گفت: چون من با چادر نپوشیدن راحتم. من گفتم اما من با چادر پوشیدن راحتم. او از حرف من تعجب کرد. بعد از مدتی دیدم که او هم چادری شده و از این اتفاق خیلی خوشحال شدم و این خاطره هم به خاطره های قشنگ من از چادر اضافه شد.
منبع : وبلاگ من و چادرم ، خاطره ها