سلام
بی مقدمه شروع میکنم…
واسه اولین بار راهی مسجد شدم. برای شب قدر، واسم مثل یک رویا بود.
با یکی از رفقا هیئتی (حسین آقا) رفتیم سمت مسجد. تو راه دل تو دلم نبود.
وقتی رسیدم، وقتی وارد مسجد شدم، مسجد به اون بزرگی دیدم یه عالمه قرآن، با آدمای خوب (بقول خودم درجه ۱) رفتم یه گوشه ای کنار قرآن ها نشستم. یه لحظه احساس سبکی کردم. حس می کردم گناهام پاک شده، داخل مسجد نمیدونم چرا؟! چنان ابهت خاص و یه عظمتی داشت که دلت می خواست که اصلا بیرون نری از مسجد.
باورم نمی شد اومدم همچین جایی. کسی که زندگیش و خودش غرق گناهه، یه عمر الکی پی خوش گذرونی بوده، نمی دونسم خوش گذرونی اینجاس نه بیرون از مسجد.
با خودم می گفتم یعنی من لیاقت داشتم که اومدم مسجد.
با خودم تو فکر بودم که دیدم یه گوشه ای نوشته مسجد #امام_رضا، بخدا داشتم از خوشحالی ذوق مرگ می شدم. من عاشق امام رضام. فکرشم نمی کردم که مسجدی که رفتم مسجد امام رضا باشه…
بعدش چند نفر رفتن پشت میکروفن برای قرآن خوندن، منم قرآن رو باز کردم. جاهایی که داشت میخوند رو داشتم خط می بردم. اینقدر که قرآن برام دلنشین بود دوست نداشتم از جام تکون بخورم.
قرآن خوندن بچه های مسجد تموم شد و داشتن سفره افطار رو آماده می کردن واسه مردم. سفره ساده بود ولی دلچسب بود وقتی همه باهم پیر و جوون کوچیک و بزرگ کنار هم بودیم. بعد افطار با بچه های مسجد یا بهتره بگم با رفیقای جدیدم دور هم نشسته بودیم.
فقط اسم یکیشون یادم مونده؛ سید ابوالفضل که خیلی خیلی مودب بود. تو عمرم همچین پسری ندیده بودم.
اونجا بچه ها بخدا اینقدر و اینقدر بامرام و با معرفت بودن که همه غم هام و چاله چوله های زندگیم رو فراموش کرده بودم. دلم میخواست فقط پیششون باشم.
بعدش با حسین آقا، مهدی، سید ابوالفضل رفتیم خونه یه بنده خدایی واسه آماده کردن کیک و خرما واسه مردم. آماده کردیم و رفتیم سمت یه مسجد که اسمش یادم رفته. [منظور همون مصلی امام رضا (علیه السلام) هست] ولی خیلی بزرگ بود پر از جمعیت بود. رفتیم اونجا دعای جوشن کبیر رو خوندیم. خیلی خیلی حالم خوب بود.
بعدش رفتیم یه مسجد دیگه [مسجد صاحب الزمان (عج) علی آباد]، حسین آقا دوتا قرآن برداشت یکیش رو داد بهم. همه قرآن ها رو رو سرشون نگه داشته بودن، منم گذاشتم رو سرم. همون لحظه داشتم آروم یه عالمه حرفای ناگفته که نگفتم به خدا رو زمزمه می کردم. شنیده بودم که شب اول قدر به کارهای سال گذشته فکر کنیم شب دوم تقدیر ما رو خدا تعیین میکنه واسه سال بعد تو شب سوم هم تقدیرمون امضا و قطعی میشه. چه خوبه تا دیر نشده به حساب خودمون برسیم. یه احساسی داشتم که گفتنی نیست. توصیف کردنش سخته.
وقتی تموم شد با حسین آقا و بقیه بچه ها رفتیم واسه کیک و خرمایی که آماده کردیم با شیر بدیم به عاشقای خدا.
منم داشتم لیوانایی که شیر داشت می دادم به مردم، شب قدر چای دادناش یا شیر دادناش با همه چایی ها فرق می کرد. افتخار می کردم به خودم که دارم همچین کار خیری میکنم.
میگن یه شبه نمیشه راه صد ساله رو رفت ولی به نظر من اگه اون شب، شبِ قدر باشه حتما میشه…
بعدش کم کم برگشتیم سمت مسجد امام رضا واسه سحری. سحری که خوردیم حسین آقا بهم گفت امشب شب مُهمیه، هرچی حرف داری باید به خدا بگی. داخل یه اتاق [که پایگاه بسیج مسجد بود] تنهام گذاشت که راحت همه حرفامو بگم. یه قرآنم جلوم بود، همه حرفامو گفتم. حسی که داشتم چطور بگم؟! چطور بگم که زبونم از گفتنش قاصره… حس شیرین سبک شدن، زندگی نورانی(قرآنی)، دنیام عوض شده بود. انگاری راه بهشت رو پیدا کردم.
صبح که شده بود، آفتاب اومده بود، حرکت کردم به سمت خونه تا نشستم داخل تاکسی، با گوشیم آهنگ امام رضا رو گذاشتم گوش دادم. همون لحظه هم حسین آقا بهم این پیام داد:
(ساعت هشت راه افتادی
به وقت امام هشتم یعنی امام رضا
هیچی اتفاقی نیست)
بخدا اشک تو چشام جمع شده بود.
انگاری امام رضا منو واسه اولین بار طلبیده.
من یه امیررضای دیگه ای شده بودم… زندگیم کلن تغییر کرده بود…
در آخر هم اینم بگم من سنی هستم. خیلی هم دوست دارم که شیعه بشم. وقتی عاشق امام رضا شدم و اونو شناختم، تازه فهمیدم شیعه بشم دیگه کامل میشه همچی.
یا علی️
چند نکته:
* این داستان کاملاً واقعی بوده و به وسیله ی امیر رضا نوشته شده است.
* این اتفاق در شب ۲۱ ماه رمضان ۱۳۹۷ و شب شهادت حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در علی آباد رُخ داده است.
* فقط ۲ اسمِ امیررضا و حسین آقا به دلیل برخی مسائل تغییر کرده است اما دیگر اسامی اشخاص و مکان ها واقعی می باشند.
* به علت وجود غلط املایی در نوشته ی اصلی، متن توسط حسین آقا ویرایش شده است.
* جمله هایی که درون [ ] هستند، جهت توضیح به متن اضافه شده اند.
برگرفته شده از کانال آشپزخانه فرهنگی، معنوی مسجد امام رضا (علیه السلام) علی آباد کتول در پیام رسان سروش
منابع : سایت خادمین | سایت صالحون
–
در ادامه بخوانید »»
شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]
داستانک » لیلا ؛ برداشتی از یک ماجرای واقعی
–