دسته‌ها
کیوسک

روایتی از زندگی شهید محمد پورهنگ

photo_2016-11-23_22-37-35

عکس بزرگ 

روایتی از زندگی شهید محمد پورهنگ 

ریحانه و فاطمه تازه ۱۷ماه‌شان تمام‌شده است. عکس محمد را گذاشته‌ایم روی میز کوچکی گوشه اتاق. 

 

بچه‌ها می‌روند سراغ عکس. روی محمد را می‌بوسند. دست به‌صورت و دستانش می‌کشند. انتظار دارند دست محمد به سمتشان حرکت کند و با زبان خاص خودش بگوید: «ریحانه بیا بابایی. آفرین. باباجی رو بوس کردی؟… بیا بغلم دخترم! فاطمه جانم تو هم بیا بابا… بیا بغل بابا… خدایا شکرت برای این دوتا گل…» محمد فقط در عکس می‎خندد.

 

همه دور اتاق نشسته‎اند. کسی باورش نمی‌شود این جمع شدن برای ختم محمد باشد. همه غرق فکر و خیالند. دنیادنیا حرف و خاطره از محمد دارند اما کسی حرفی نمی‌زند. ریحانه و فاطمه (دوقلوهای محمد) که به سمت عکس می‎روند و دست به سر و صورتش می‌کشند، یک‌دفعه بغض همه می‌ترکد. آقاجون دستمال سفیدش را درمی‎آورد و روی چشم‌هایش می‌گذارد. شانه‌های مردانه‎اش می‎لرزد. دائم می‎گوید: «محمد. بابا! رفتی آقاجون؟»

 

روزی که محمد آمد خواستگاری، گفت: «من خواب دیدم خدا به من 2 دختر دوقلو می‌دهد و همسری مهربان؛ اما همه را می‌گذارم و شهادت را انتخاب می‌کنم». خواب‌های محمد همیشه رؤیای صادقه بود. اما در خواب دیده بود که موقع شهادت دخترانش بزرگ شده بودند.

 

در همان جلسه آشنایی گفت:« من طلبه‌ام. حقوق ثابتی ندارم. زندگی با من شاید سخت باشد!» سرش را به طرف پنجره چرخاند و گفت:« اما در راه امام‌حسین(ع) فرش زیرپایم را هم می‌فروشم». با مهریه 14سکه در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) عقد کردیم. برای شروع زندگی هم رفتیم پابوس امام‌رضا(ع). همه فامیل و آشناها را هم برای سفر دعوت کردیم.

 

محمد 16ماه در سوریه بود. شهریور که آمد، ما را با خودش برد. در شهر حماء زندگی می‌کردیم. همسایه‌ها از دیدن رفتار محمد با اهالی محل و خانواده‌اش تعجب می‌کردند. آنقدر در آنجا محبوب بود که یکی از همسایه‌ها می‎گفت: «شما از من که سال‌هاست در این محل زندگی می‌کنم شعبی‎ترید». شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی.

 

محمد در آنجا آرام و قرار نداشت. روز معلم از معلمان آنجا تقدیر می‌کرد، روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دخترهای همسایه‌های سوری هدیه می‎خرید و با هم به خانه آنها می‌رفتیم. حتی کمیته‎ای برای شناسایی نیازمندان راه انداخته بود. قبل از این کسی آنجا این کارها را انجام نداده بود. فعالیت‌های فرهنگی محمد آنقدر مورد توجه بود که وزیر فرهنگ سوریه از محمد تقدیر کرد و خواست کارهایش را در بقیه شهرها هم گسترش دهد. اما این دلسوزی‌ها و همدلی‌ها از چشم دشمنان هم دور نماند.

 

محمد در سوریه مجروح شد و انتقالش دادند بیمارستان بقیه‎الله(عج). حالش هر روز وخیم‌تر می‌شد. دلم قرار نمی‎گرفت. هر روز می‌رفتم بیمارستان. محمد را روی تخت دیدن سخت بود و خودم و اشکم را کنترل کردن سخت‎تر. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست کسی به دیدنش نرود.

 

طاقت نیاوردم. تنهایی رفتم بیمارستان. اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی رسیدم دکترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احیایش بودند. می‌دانستم محمد می‌رود؛ اما جان مرا هم با خودش می‎برد. محمد! خوش به سعادت‌ات! دیدم دست‌هایش از کنار تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم روی صورتش را پوشاندند. تمام پله‌ها را تا حیاط دویدم. هنوز هم فکر می‌کردم محمد چشم‌هایش را باز می‌کند.

 

یادداشتی از امیر اسماعیلی

با دکمه‌های زیر این صفحه را برای دیگران ارسال کنید
زهرا .

از زهرا .

نویسنده جدید و پرکار سایت بنیانا هستم . . . |
چه صبحی باشد آن صبحی
که تو در قنوتت دعای
" اللهم عجل لولیک الفرج "
می خوانی
و فرشته یک به یک آمین می گویند.... |

اللهم أصلح کل فاسد من امور المسلمین.

رخداد از
guest

1 دیدگاه
قدیم ترین
جدیدترین بیشترین امتیاز
Inline Feedbacks
نمایش همه نظرات
محسن
محسن
5 سال قبل

سلام درودبرروحش محمدهمکلاس دوران راهنماییم بودمن همیشه بهش میگفتم تومثل داداش منی. واقعایدونه بودخاطره من مبصرکلاس دوم راهنمایی بودم اونم معاون مبصربود آخ یادش بخیر التماس دعامحمدجان خداوندبه خانوادت عمروصبرباعزت بدن