دسته‌ها
کلمات | مقاله، یادداشت، گزارش

دیدار بسیار شنیدنی رهبر انقلاب با خانواده یک شهید ارمنی


دیدار رهبر معظم انقلاب با خانواده معظم شهدا از دورانی که ایشان در اوایل جنگ نماینده امام در وزارت دفاع بود، یعنی معاون شهید «چمران» بود، شروع شد، هم چنان هم ادامه دارد. در استان تهران، خانواده دو شهید به بالا نداریم که آقا خانه‌شان نرفته باشد. حدود شش، هفت سال بعضی روزهای نوبت کاری‌ام، مسئول تنظیم ملاقات خانواده معظم شهدا بودم.

بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیه عجیبی دارند، به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازی‌آباد. خانواده خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر، دو فرزند و داماد خانواده. مادر این شهیدان این قدر قدرتمند و باصلابت با آقا صحبت می‌کرد که یکی دو بار آقا گریه کرد. این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و… .

صبح روز کریسمس یعنی عید پاک ارامنه، آقا فرمودند که خانه چند شهید ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما مخاطب از ارامنه نداشتیم. سری به کلیساها زدیم که آن‌ها از ما بی‌خبرتر بودند! بنیاد شهید هم اطلاعی در این مورد نداشت! رفتیم گشتیم توی محله مجیدیه شمالی و دو سه تا خانواده پیدا کردیم.

در منزلش ون را زدیم و با آن‌ها صحبت کردیم. توی خانواده مسلمان‌ها خود را هیئتی یا بسیجی معرفی می‌کردیم. بین ارمنی‌ها بگوییم که از بسیج آمدیم که نمی‌شود، کارت صدا و سیمانشان دادیم و گفتیم: از صدا و سیما هستیم و امشب شب کریسمس، می‌خواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.

برای نماز مغرب‌ و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ می‌کند. اسکورت هم به‌هوای این‌که ما توی منطقه هستیم، برای اینکه مسیر لو نرود، با بی‌سیم زیاد صحبت نکرد .

یک‌دفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد (آقا) سر پل سیدخندان!». پل سیدخندان تا مجیدیه کم‌تر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک‌کرده در را باز کرد. با یا الله یا الله وارد شدیم . چند لحظه بعد، بی‌سیم اعلام کرد: ما سر مجیدیه هستیم. من هم برای اینکه آن خانم این جوری جلوی آقا نیاید،گفتم: «ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف می‌شوند منزل شما».

گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنید، افتاد وسط زمین و غش کرد!! بیچاره شدیم! فکر کردیم بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده این جا، این‌ها چون بزرگ‌تری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل که بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد!

چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دختر آمدند، پرسیدند: «چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری می‌آیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!».

دختران این خانم سعی کردند مادر را به حال آورند. بی‌سیم اعلام کرد که آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز کردم. کارهای حفاظتی‌مان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شدند و آمدند دم در و گفتند: «سلام علیکم».

گفتم: «بفرمایید!» گفتند: «شما؟!» نه این‌که ما را نشناسند، منظورشان این بود که تو اینجا چه‌کاره‌ای؟ گفتم: «صاحب‌خانه غش کرده.» گفتند: «کس دیگری نیست؟» گفتم: «آقا، شما بفرمایید داخل» گفتند: «بدون اذن صاحب‌خانه داخل نمی‌آیم.»

ضد حفاظت‌ترین شکل ممکن این است که مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همه مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه کسی نشوند.

دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم: «آقا دم در است، بیایید تعارف کنید بیایند داخل.» گفتند: «لباسمان را عوض کنیم، می‌آیم» به آقا گفتیم: رفته‌اند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل. گفتند: «نه می‌ایستم تا بیایند.» چند دقیقه‌ای دم در ایستادند، ما هم سعی کردیم بچه‌هایی را که قد بلند دارند بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یکی از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق. دختر خانم پیش آقا رفت و خوش‌آمد گفت و رفت بیرون.

آقا من را صدا کردند، گفتند: «این‌ها پدر ندارند؟» گفتم که نمی‌دانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتند: «بزرگ‌تر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم. گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانه بغلی است.

فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم، حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافه‌ات تابلو است، در خانه بغلی را زدیم، آقایی آمد دم در سلام کردم، گفتم :«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.» این بنده خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانه یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانه برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی می‌کنند؟!

بعد از بازرسی به او گفتیم: رهبر نظام آمده این جا، این‌ها چون بزرگ‌تری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش کرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوال‌پرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمده‌ایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچه‌ها را آوردند».

دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود: شغل دخترها چیست؟ گفتند: دانشجو. آقا خیلی تحسینشان کرد و با آن‌ها کلی صحبت کردند، توی این حالت، یکی از دخترها سؤال کرد که آقا چیزی برای خوردن میل می‌کنند.

نمی‌دانستم چه بگویم، آقا خوراکی‌های آن‌ها را می‌خورند یا نه؟ رفتم کنار آقا، از ایشان سؤال کردم، آقا گفتند: «ما مهمانشان هستیم. از مهمان می‌پرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُوب، اگر چیزی بیاورند ما می‌خوریم.» بعد رو به دختر گفتند: «بله، دخترم؛ اگر زحمت بکشید چایی یا آب‌میوه بیاورید.» آقا از همه چیزهایی که آورده بودند خوردند. مثل بقیه جاها، آقا فرمودند: «عکس شهیدتان را من نمی‌بینم. عکس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم».

توی خانه مسلمان‌ها معمولاً چند تا عکس بزرگ شهید هست، دختر خانواده یک جُنگ عکس‌ آورد که مربوط به شب عروسی شهید بود! جُنگ را گذاشتند جلوی آقا. آقا همین‌جوری که نگاه می‌کردند، شروع کردند به صحبت کردن، صفحه‌ها را ورق ‌زدند تا تمام شد، بعد گفتند: «خُوب! عکس تکی شهید را ندارید؟» بالاخره یک عکس تکی از شهید پیدا کردند و گذاشتند جلوی آقا! آقا شروع کردند از شهید تعریف کردن و گفتند: «خُوب! نحوه اسارت، نحوه شهادت، اگر چیزی داشته به من بگویید».

نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوکیان» بود، به اندازه شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F14، بمب‌افکن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد می‌زنند.

شهید، هواپیما را تا آن‌ها که ممکن است اوج می‌دهد. هواپیما در اوج تا نقطه صفر خودش، که اتمسفر است بالا می‌آید و بقیه‌اش را به سمت ایران سرازیر می‌شود. چهار تا موتور هواپیما منهدم می‌شود و چون دیگر سیستم برقی هواپیما کار نمی‌کرده‌، نتوانسته «ایجکت» کند و چتر نجات شهید کارنکرده … . او حتی حاضر نشد لاشه هواپیمای جمهوری اسلامی به دست عراقی‌ها بیفتد و کاری کرد تا توی خاک ایران سقوط کند.

مادر شهید گفت: «امروز فهمیدم که علی(ع) کیست، من می‌توانم جمله‌ای به شما عرض کنم؟» آقا گفتند: «بفرمایید، من آمدم این جا که حرف شماها را بشنوم».

گفت: «ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله‌داریم، اما در روضه‌هایتان شرکت می‌کنیم و خیلی مواقع هم داخل نمی‌آییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دسته‌های سینه‌زنی امام حسین(ع) شربت می‌دهیم. می‌آییم توی دسته‌هایتان می‌نشینیم و بعضی از حرف‌ها را می‌شنویم.

من تا الآن نمی‌فهمیدم بعضی چیزها را. می‌گفتند، در دین شما بانویی ــ که دختر پیامبر عظیم‌الشأن اسلام(ص) است ــ را بین در و دیوار گذاشته‌اند، میخ به سینه‌اش خورده. نمی‌فهمیدم یعنی چی. می‌گفتند مسلمان‌ها یک رهبری داشتند به‌نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دوره 25ساله، حکومتش را غصب کردند. نمی‌فهمیدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما می‌گذاشت روی کولش می‌رفت خانه یتیم‌هایش. این را هم نمی‌فهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.

امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاری‌ای که دارید، من فهمیدم علی(ع) که خانه یتیم‌ها می‌رفت چقدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین‌ جهان هستید، وقت گذاشتید و به خانه منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالی است که اُسقُف ما، کشیش محله ما هنوز به خانه ما نیامده !!».

پس از خروج از منزل ایشان آقا بچه‌ها را صدا کردند و گفتند: «این کار چه بود که شما کردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانه‌شان رفتیم چرا غذای‌شان را نخوردید؟ این اهانت به این‌ها محسوب می‌شود. نمی‌خواستید، داخل نمی‌آمدید».

منبع: جهان نیوز


بیشتر بخوانید »» 

گرفتن فال حافظ در پیام رسان گپ [معرفی سرویس تعاملی و رایگان ]

داستان صوتی روز آخر [مسیح دروغین اجازه یاری صاحب الزمان را نمی‌دهد]

معرفی کتاب مسیح در شب قدر + دانلود رایگان نسخه انگلیسی


با دکمه‌های زیر این صفحه را برای دیگران ارسال کنید
عباس رازی

از عباس رازی

پنج دهه از عمر من می‌گذرد و در تمام این سال‌ها دنبال رضای خدا و راه انداختن کار مردم بودم .بیشتر مطالبی که از من توی سایت بنیانا می‌خوانید در حوزه قرآن و سبک زندگی اسلامی هست.

رخداد از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش همه نظرات