دسته‌ها
کلمات | مقاله، یادداشت، گزارش

به آقای خامنه‌ای گفتم اگر جنگ ادامه یابد، مابقی پسرهایم را هم می‌دهم [ نکاتی درباره زندگی خانم شهربانو عباس آزاد ]


مادر شهید تازه‌ تفحص‌شده، علی‌اصغر اصغری ترکانی می‌گوید: در همان سال‌های جنگ به آقای خامنه‌ای گفتم اگر جنگ ادامه پیدا کند مابقی پسرهایم را هم در این راه می‌دهم، گفتم خودم هم با آن‌ها می‌روم

«شهربانو عباس آزاد» مادر سه شهید و یک جانباز است. محمد رضا و علی اصغر او در عملیات خیبر و در منطقه مجنون شهید شده‌اند و علی اکبرش در حاج عمران.

اما تا به حال فقط پیکر یکی از آن‌‌ها را به خاک سپرده بود و دو فرزند دیگرش مفقود بودند. حالا بعد از 31 سال پیکر یکی از شهدای مفقودش آمده است. پاسدار شهید حجت الاسلام علی اصغر اصغری ترکانی در عملیات اخیر تفحص توسط کمیته جستجوی مفقودین کشف شد و به نزد خانواده بازگشت. شهربانو آزاد 11 فرزند دارد.

9 پسر و سه دختر. خودش می‌گوید 5 پسر بزرگ من همیشه در جبهه بودند. و حالا مثل کوهی استوار با افتخار از شهادت فرزندان می‌گوید.

همیشه می‌گفتم چیزی که در راه خدا داده‌ام را پس نمی‌گیرم

او از شهید علی اصغر می‌گوید: «هرچقدر از خوبی علی اصغر بگویم هم کم گفته‌ام. بچه مظلوم و مهربانی بود. در باز می‌شد، می‌آمد داخل و دست و پای من و پدرش را می‌بوسید. بهش می‌گفتم اصغر این کار را نکن.

پدرش ناراحت شده و مانع او می‌شد. اما اصغر می‌گفت اجر من را پایمال نکنید. شما برای من خیلی زحمت کشیده‌اید. من وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. می‌گفت شما شب تا صبح و صبح تا شب برای من زحمت کشیده‌اید. اما ما برای شما هیچ کار نکرده‌ایم. قرآن را فصیح و عربی و از حفظ می‌خواند.علی اصغر همیشه در حال قرآن خواندن بود من از همه شان راضی بودم خدا هم از آن‌ها راضی باشد.»

او معتقد است بچه‌ها شهید شده‌اند و آمدن یا نیامدن پیکرشان چندان مهم نیست. می‌گوید: «سه فرزندم شهید شده‌اند. علی اصغر توی شهدا این فرزند وسطی بود. اول خبر شهادت رضا را آوردند و بعد علی اصغر را و بعد از سه سال خبر شهادت علی اکبر را آوردند.

آمدن پیکرهای فرزندان شهیدم برایم خیلی مهم نبود و همیشه می‌گفتم چیزی که در راه خدا داده‌ام را پس نمی‌گیرم. حالا خدا خواسته که بعد از 31 سال برگردد حالا که فرزندش بزرگ شده است بیاید نزد جنازه پدرش و او را ببیند. گمنام بودن هم خواست خود بچه‌ها بود. علی اکبر فرزند دیگرم که مفقود است، همیشه می‌گفت مامان نمی‌خواهم جنازه ای بیاید که کسی به زحمت بیفتد.

شب هفت محمد رضا بود که خبر شهادت علی اصغر آمد

این 30 سال را همه‌اش چشم انتظار نماندم چون من همان اول گفتم بچه‌هایم را در راه خدا داده‌ام. اگر پیکرشان آمد که خوب است اگر نه هم شکایتی ندارم. الان اکبرم هم نیامده می‌گویند روی مین رفته و دیگر از بدنش چیزی نمانده که بخواهند برایم بیاورند اما خواست خدا همین بوده ،من راضی به رضای خدا شده‌ام.

وقتی دلتنگشان می‌شوم برایشان قرآن و نماز می‌خوانم. دلتنگی را تحمل می‌کردم.  در این سال‌ها بچه‌ها مزار خالی داشته‌اند، اصغرم هم همین طور. منتها چون وصیت کرده بود که او را در کن محله قدیمی خودمان دفن کنیم، قرار است پیکرش را آنجا ببریم و به خاک بسپاریم.»

مادر شهیدان اصغری در ادامه در مورد فرزندانش می‌گوید: “علی اکبر 25 ساله بود که شهید شد. علی اصغر که الان پیکرش آمده 20 ساله بود و محمدرضا 18 ساله بود که شهید شد.

علی اکبر یک پس و یک دختر دارد. علی اصغر اما فقط یک فرزند دارد که او را هم ندید. عروسم سه ماهه باردار بود که پسرم شهید شد و فرزندش را ندید. دیگر اسم پسرش را هم مثل پدر علی اصغر گذاشتیم.

یعنی گفتند شهید خودش خواسته اسمش را روی پسرش بگذارند. اکبر در منطقه حاج عمران شهید شد و علی اصغر و محمدرضا هر دو در یک عملیات و آن هم عملیات خیبر شهید شدند. شب هفت محمد رضا بود که علی اکبرم آمد و گفت:”مامان! اصغر آقا هم شهید شده.” پدرش خیلی به هم ریخت و شروع به شیون کرد.

علی اکبر گفت: بابا چرا اینطور می‌کنی؟ گفت: “آخر علی اصغر زن و بچه داشت. حالا چه کنیم؟” اکبر گفت: “داشته باشد او هم با کمک خدا زندگی‌اش را می‌کند.” چند سال بعدش هم که خود اکبرم شهید شد و جنازه‌اش نیامد.”

به شهدایم قسم هر موقع لباس جهاد می‌پوشیدند، دوست داشتم

مادر که خود مشوق اصلی اعزام بچه‌ها به جبهه‌های جنگ بوده است در مورد رفتنشان به جبهه و شوق اعزامشان می‌گوید: “هیچ وقت با رفتنشان مخالفتی نمی‌کردم. به شهدایم قسم هر موقع لباس جهاد می‌پوشیدند من دوست داشتم. 5 پسر از پسرانم دائم در جبهه بودند. خودشان عاشق بودند دیگر خواست خدا بود که آن‌ها شهید شدند و یکی دیگر جانباز شد.

من راضی بودم و خودم عاشق بودم. می‌گفتم خدا به من 9 پسر داد. خواست خدا بود که 3 تایشان در این راه بروند. اکبر همیشه می‌گفت باید 5 تا پسرت شهید بشوند. 4 تا برای تو کافی است. من هم می‌گفتم هر چه خدا بخواهد.”

به آقای خامنه‌ای گفتم: “اگر جنگ ادامه پیدا کند مابقی پسرهایم را هم در این راه می‌دهم”

او به دیدارش با امام خامنه‌ای و سخن گفتنش در مورد این فرزندان شهید اشاره می‌:ند و می‌گوید: “آقای خامنه‌ای در زمان ریاست جمهوری‌اش وقتی فرزند سومم شهید شد، آمد خانه ما وقتی با هم صحبت می‌کردیم گفت: “حاج خانم! خیلی صبر داری” گفتم: “بله خدا این بچه‌ها را داده و خوب‌هایش را من تقدیم انقلاب کردم. دلش را داشتم که آن‌ها را به جبهه فرستادم.”

جنازه‌شان دیگر بسته به خواست خدا گفتم یا زیر خاک است یا روی خاک.و خواست خداست که فرزندی که او را ندید امروز بزرگ شود و در تشییع جنازه پدرش شرکت کند.  به آقای خامنه‌ای گفتم: “اگر جنگ ادامه پیدا کند مابقی پسرهایم را هم در این راه می‌دهم. گفتم خودم هم با آن‌ها می‌روم” گفت: “احسنت به تو مادر!”

شهربانو عباس آزاد شیون کردن در مورد فرزندان شهید را جایز نمی‌داند خودش در این مورد به خاطره‌ای اشاره می‌کند و آن را چنین روایت می‌کند: ما یک لر در محل داشتیم که پسرش سرباز بود و در جبهه شهید شد. او در عزاداری برای پسرش تمام صورتش را کنده بود و خود را زخمی کرده بود.

من وقتی او را می‌دیدم تعجب می‌کردم . به اکبر گفتم تو برو با آن‌ها صحبت کن این‌ها رسمشان است که خودشان را می‌زنند ولی بهشان بگو که کندن صورت گناه دارد. گفتم بهشان بگو مگر این اعضا مال توست که آن‌ها را می‌کنی اصلا شهید که گریه ندارد. اکبر هم رفت با آن‌ها صحبت کرد.

که اگر عزادار فرزندید گریه کنید صورت و گیس کندن جایز نیست. الان دیگر من به خاطر دلتنگی 31 ساله گریه کردم وگرنه هیچ کس در این سال‌ها گریه من را ندید. فقط وقتی دلم هوایشان را می‌کرد قرآن می‌خواندم.

آیت الله مشکینی به علی اصغر گفته بود می‌روی به جبهه لباس روحانیتت بپوش

او از طلبه بودن فرزندان رفتارهایی که برای اعزام به جبهه روی آن تاکید داشتند می‌گوید و ادامه می‌دهد: آن‌ها را از زیر قرآن رد می‌کردم، خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. اصلا تا دم در هم نمی‌گذاشتند همراهشان بروم. من هم می‌گفتم سپردمتان به خدا.

اکبر وقتی وصیت نامه محمدرضا را می‌خواند خیلی تعجب کرده بود می‌گفت مامان من متعجبم ببین این بچه 18 ساله چه حرف‌هایی توی وصیت نامه‌اش زده است. علی اصغر و علی اکبر هر دو طلبه بودند. علی اکبر که منبر هم می‌رفت. علی اصغر اما هم پاسدار بود و هم طلبه.

وقتی رفت قم آیت الله مشکینی به او گفته بود می‌روی به جبهه لباس روحانیت بپوش. منظورش همان عمامه بود برای همین علی اصغرم با لباس روحانیت به جبهه رفت. دوست داشت که هم طلبه باشد و هم پاسدار. محمدرضا هم که پاسدار بود و به شهادت رسید.

سه شهید در راه اسلام تقدیم کرده اما هنوز معتقد است کار خاصی در تربیت فرزندانش به کار نبرده. آن‌ها خودشان خوب بودند. می‌گوید: “یک وقت گرفتار می‌شوم با عکس‌های این‌ها صحبت می‌کنم.

در محل ما خیلی از این شهدا حاجت گرفته‌اند. کار خاصی هم برای این بچه‌ها نکردم که بگویم باعث خوبی آن‌ها شد البته همیشه قرآن درس می‌دادم. بچه‌ها با قرآن بزرگ شدند. به خانواده شهدای گمنام همیشه می‌گویم اگر پیکر شهیدتان را آوردند و اگر نیاوردند باز هم شما صبر داشته باشید. انشاالله همه شهدایتان با امام حسین(ع) محشور شوند.”

منبع: (+)


با دکمه‌های زیر این صفحه را برای دیگران ارسال کنید
زهرا .

از زهرا .

نویسنده جدید و پرکار سایت بنیانا هستم . . . |
چه صبحی باشد آن صبحی
که تو در قنوتت دعای
" اللهم عجل لولیک الفرج "
می خوانی
و فرشته یک به یک آمین می گویند.... |

اللهم أصلح کل فاسد من امور المسلمین.

رخداد از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش همه نظرات