روی نیمکت پارک محله نشسته بودم که ارسلان پسر همسایه، آمد و کنار دستم نشست و بیمقدمه سر حرف را باز کرد. بحث به رضا رفیق قدیمیام کشید.
ارسلان گفت: «البته نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً رضا آدم نازنینیه ولی… نمیدونم چطور بگم، مثل اینکه یه خورده خودخواهه، مگه نه؟ نه خیال کنی که دارم بدگوییش رو میکنم، اصلاً چنین منظوری ندارم ولی میدونی من از چی بدم میاد؟ از تظاهر. از اینکه آدم خودشو به خوشقلبی و مردونگی بزنه، اونوقت زیر زیرکی همش در فکر خودش باشه. ببین مسعود حرفامو بد تعبیر نکنیها! من واقعاً قصد بدگویی از رضا رو ندارم، ولی نمیتونم با آدم ریاکار کنار بیام.»
گفتم: «نمیدونم چند وقته که رضا رو میشناسی اما هر چی باشه من خیلی ساله که باهاش دوستم. اینطوریها هم که میگی نیست. نکنه فکر کنی الکی میگم. الانم که اینجا نیست بگی داریم نون به هم قرض میدیم ولی من بر این باورم واقعاً از اونایی نیست که ظاهرش با درونش فرق داشته باشه.»
ارسلان گفت: «ببین مسعود، من که نمیخوام رضا رو خراب کنم ولی واقعیت رو که نمیشه منکر شد. میشه؟ ببین، نمیدونم چطوری بگم… ظاهرش خوبه اما باطنش یه چیز دیگهاس. نمیشه روش حساب کرد. عینهو بوقلمون رنگ عوض میکنه. رضا فقط به درد این میخوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوشوبش کنی… آخه یکی نیست بهش بگه پسر خوب مردونگی هم خوب چیزیه!… گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید مرد باشه…»
گفتم: «نه ارسلان، تا اون جایی که من میدونم رضا آدم دست و دل بازیه… تا بخوای لوطیه… از این بابت واقعاً میشه گفت لنگه نداره.»
ارسلان گفت: «مسعود تو خیلی خوبی اما یه عیب کوچولو داری، یه کم سادهلوحی. اینم از خوبی توئه که فکر میکنی همه مثل خودت ساده و بیشیله پیلهاند. ولی من واقعاً ایمان دارم تمام رفتارهای رضا به خاطر تظاهره.»
گفتم: «اما در خوب بودنش که شکی نیست. من که تا حالا بدی ازش ندیدم.» گفت: «درسته اما ندیدن دلیل خوبیش نمیشه. شاید تا حالا موقعیتش نرسیده که اون طوری که واقعاً هست خودشو نشون بده. آدما تو شرایط پیچیده دستشون رو میشه و اون وقته که واقعیتشون ظاهر میشه.» گفتم: «چطور؟»
ارسلان گفت: «چطور نداره، مثلاً کافیه برای امتحان ازش بخواهی یه شب تبلتش رو امانت بگیری ببین بهت میده یا نه؟»
گفتم: «خب اینکه دلیل بر بد بودنش نمیشه، شاید واقعاً براش امکان نداشته باشه و خودش لازم داشته باشه.»
[su_note]
در ادامه بخوانید »» شدم مداح هیئت نوجوانان عاشورا . . . [تکیه بنیانا]
[/su_note]
گفت: «نه من تو شرایطی بهش گفتم تبلتت رو بده امانت که میتونست و نداد. بهش گفتم فقط یک شب پیشم باشه قبول نکرد. فهمیدم خیلی خسیسه. ببین اصلاً میدونی چیه؟ رک بگم من تا حالا تو این همه رفیقام هیچکی رو پیدا نکردم که مثه خودت واقعاً مرد باشه و اهل رفاقت. تو تکی مسعود، نظیر نداری. جدی میگم. یه دونهای.»
گفتم: «لطف داری ارسلان شرمنده نکن. خوبی از خودته.» تو همین فاصله سر و کله رضا پیدا شد. بعد از سلام و احوالپرسی رضا رو کرد به ارسلان و گفت: «معلومه کجایی پسر؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی، از صبح هر چه تماس گرفتم و پیام دادم همهاش میگه خاموشی!» ارسلان فوراً از جیبش تلفن را درآورد، نگاهی کرد و گفت: «آره راست میگی. باتریش تموم شده. زنگ زدی مگه، کارم داشتی؟»
رضا به من گفت: «رفیق ما رو ببین!»
بعد رو کرد به ارسلان گفت: «مگه تو دیروز تبلتم رو امانت نمیخواستی؟» ارسلان گفت: «چرا ولی تو که ندادی.» ارسلان گفت: «آخه قول تبلتم رو به سهیل داده بودم، اگه بهت میگفتم شاید دلخور میشدی که چرا به سهیل دادم و به تو نمیدم. امروز صبح سهیل تبلتم رو آورد.»
بعد رضا از توی کیف تبلتش را درآورد و به ارسلان داد و گفت: «بیا اینم تبلت. یه وقت پیش خودت نگی من بیمعرفتما.»
ارسلان فوراً برگشت رو به من و گفت: «مسعود نگفتم حقیقتاً این رضا آدم شریفیه. پسر نازنینیه. واقعاً تو رفیقبازی تکه؟ یه دونه است…»
نویسنده : حسین کشتکار