دسته‌ها
کیوسک

زندگی شهید سیدعلی اندرزگو و مبارزات ایشان را در گفت‌وگو با یار نزدیکشان بشناسیم

شهید سیدعلی اندرزگو
شهید سیدعلی اندرزگو

روزهایی که بر ما می‌گذرد، تداعی‌گر یاد و خاطره یکی از اساطیر مبارزات انقلاب اسلامی است. شهید سیدعلی اندرزگو که زندگی درویشی و استغناء از خلق را با تلاش وتحرک همه جانبه برای اعلای کلمه حق درآمیخته بود، طی ۱۴سال مبارزه بی‌امان خویش با ساواک، توانست آنان را به رغم تمامی ادعاها به زانو درآورد و ناتوانی طاغوت را برهمگان عیان سازد.

درگفت‌وشنودی که پیش‌روی دارید، حجت‌الاسلام والمسلمین حسین غفاریان از یاران آن مجاهد دیرین، به بیان ناگفته‌های خویش از منش دوست صمیمی خویش پرداخته است. در ادامه مطلب همراه سایت بنیانا باشید

دسته‌ها
گزارش

شهید محمد علی رحیمی , سردار فرهنگی ایران در هند و پاکستان

شهید محمد علی رحیمی
شهید محمد علی رحیمی

درباره زندگی شهید محمد علی رحیمی 

شهید سید محمد علی رحیمی در ۱۹ تیرماه ۱۳۳۶ در شهر اهواز متولد شد. در همان سنین کودکی به دلیل شغل پدر ساکن تهران شد.

 

از نوجوانی فعالیت‌های فرهنگی-انقلابی خود را آغاز نمود و پس از انقلاب در مراکزی مانند کمیته انقلاب اسلامی، کانون بعثت، وزارت ارشاد و سپاه فعالیت نمود و نهایتاً در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی به عنوان کارمند رسمی شروع به کار کرد.

 

شهید رحیمی در طی فعالیت خود در سازمان، ماموریت‌های مختلفی به کشورهای آسیایی و آفریقایی از جمله هندوستان، پاکستان، افغانستان و نیجریه، جهت بررسی اوضاع مسلمانان، به خصوص شیعیان، داشت.

 

و آخرین مأموریتش سال ۱۳۷۴ به کشور پاکستان به عنوان رایزن فرهنگی و مسئول خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران بود که پس از گذشت یک سال و شش ماه از مأموریت، در دفتر کارش به دست گروهک وهابی ‘جهنگوی’ به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

در ادامه مطلب خلاصه از زندگی این شهید بزرگوار و سخنان دوستانش درباره او را میخوانیم ؛ همراه بنیانا باشید  

 

شهید محمد علی رحیمی در کلام همسر ایشان 

بارزترین ویژگی که شهید رحیمی داشتند تفاوت روزهایشان بود. هیچ وقت اجازه نمی دادند امروزشان مانند دیروزشان بگذرد. همیشه حتی شده بسیار ناچیز و کم سعی می‌کردند اعمال و کارهایشان با روز قبل تفاوت داشته باشد. و حتما بهتر و مفیدتر از روز قبل باشند. حتی شده یک آیه بیشتر تلاوت قرآن از روز قبل.

 

نه تنها در امور مذهبی و اداری بلکه در امور کاری و انجام وظایفشان چنین بودند. در ۱۶ سال زندگی مشترکی که کنار ایشان داشتم، ندیدم دو روز از عمرشان را مثل هم بگذرانند. این تغییرات جزیی کم کم بزرگتر می شد و پله های رشد اخلاقی و عبادی را می‌دیدم که ایشان شتابان طی می کردند. لوح وجودشان به مرور زمان از کاستی‌ها و عیب‌ها پاک شد و به درجه شهادت رسیدند.

 

در کنار ایشان حس کردم و دیدم که نیازی به رفتن دنبال کارهای بزرگ نیست. اگر انسان همان کارهای در ظاهر کوچک را درست انجام دهد خود به خود کارهای بزرگ در مسیرش قرار می‌گیرد و توفیق انجام دادنشان را پیدا می‌کند و پله پله رشد می‌کند. مثل شهید رحیمی. در بهمن ماه سال ۷۵ ایشان وظیفه داشتند مثل سایر رایزن‌ها در خانه فرهنگ ملتان که تحت مدیرتشان بود مراسمی برای سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بگیرند.

 

شب بعد ایشان باید گزارش مراسم را به ایران ارسال می کردند و برای ترجمه بعضی مطالب روزنامه‌های اردو زبان به کمک من نیاز داشتند. من هم به خاطر بعضی جریانات اداری قبول نمی‌کردم. از ایشان اصرار و از من انکار. دست آخر دلم برایش سوخت. با مظلومیت خاصی گردنش را کمی خم کرد.

–  حالا به خاطر من انجام بده.

در مقابل این حالتش چاره‌ای جز تسلیم نداشتم. دلم نیامد نه بگویم، و متن‌ها را برایش ترجمه کردم. ولی نه به خاطر خدا بلکه به خاطر ایشان. شاید همین بود که علی راه سعادت را به سرعت رفت و من به گرد پایش هم نرسیدم.

 

همه کارهایش همین بود. همه وظایفش را بدون هیچ چشم داشتی فقط برای رضای خدا انجام می‌داد. حتی سفر به ملتان را هم بر حسب تکلیف و انجام وظیفه قبول کرده بود. این را وقتی در مراسم معارفه ملتان سخنرانی کرد فهمیدم. استخاره‌ای که گرفته بود را درسخنرانی‌اش بازگو کرد.

 

– من قبل از آمدن استخاره کردم. جواب آمد که در راه قرآن و خدا قدم می‌گذاری. من هم مصمم آمده‌ام و برای کار کردن به یاری شما احتیاج دارم.

یک سال و نیم بعد. در غباری از غربت و خستگی بعد از آن همه کار روی دست یارانش تشییع شد.

….

photo_2016-12-13_12-16-28

شهید محمد علی رحیمی در نگاه یاران و دوستان 

شهید رحیمی بسیار متعهد و مسئول بود. در همه امور ایشان در بین همکاران به این ویژگی شناخته شده بودند. چه امور مذهبی چه امور اداری، که مسئولیت انجامشان را داشتند. سال‌هایی که در هند خدمت و تحصیل می کردند و زمانی که در ملتان بودند همه دغدغه‌شان خدمت به مسلمین و ترویج فرهنگ شیعه و برقراری وحدت بین مسلمین بود.

 

کاری نبود که به ایشان محول شود و در پایان تحسین همگان برانگیخته نشود. کار فرهنگی و تبلیغ فرهنگ شیعه در خون ایشان بود. خصوصا با خصلت‌های رفتاری که داشتند و انسان دوستی و محبت به مستضعفین سرآمد همه فعالیت‌هایشان بود.ویژگی دیگری که ایشان بین همکاران به آن شناخته شده بودند کم خوابی بود.

 

وقتی همه کارهای روزانه را انجام می دادند تازه نوبت به خدمت های خارج از وظایفشان و امور اداری می‌رسید، و راه حلی که برای کمبود وقت پیدا می‌کردند کم کردن ساعات خواب و استراحتشان بود.  هیچ وقت کار را کنار نمی گذاشتند. شده بود تا صبح نخوابند، نمی خوابیدند ولی کار را به نحو احسن انجام داده و به پایان می‌رساندند.

 

 به خاطر فرمانبرداری محضشان از امر ولی فقیه‌شان و محبت بسیاری که به رهبر داشتند فرمایش ایشان در باب ترویج فرهنگ ناب محمدی در داخل و خارج کشور سرلوحه همه کارها و فعالیت‌های شهید رحیمی قرار داشت. و در این قضیه اهالی تسنن و تشیع برایش یکسان بودند و فقط به وحدت اسلامی می‌اندیشید. تئوری منحصر به فردی درباره تقریب مذاهب داشتند که:

 

« منظور از وحدت مسلمین و تقریب مذاهب اسلامی این است که علما و دانشمندان و مردم متعلق به گروه‌های اسلامی باید علم و درک پیدا کنند به همه مذاهب اسلامی. وقتی علم پیدا کردند و رسیدن به این نتیجه که رابطه اختلافات و اشتراکات ما ۹۰ درصد، به ۱۰ درصد است و در اصولی مثل خدا و قبله و کعبه با هم مشترکیم، می‌بینیم که فروع آنقدر مهم نیست که جنجال به پا شود. اگر خونی هم ریخته شود و جنجالی به پا شود قطعا دست شیاطین بیگانه در کار است.»

 

مسلمانان ملتان چه شیعه چه سنی این دیدگاه و فعالیتهای ایشان، و از دل و جان کار کردن برای وحدت را از ایشان دیده بودند که گلوله‌ای را که بر پیکر ایشان نشسته بود را گلوله اصابت کرده به وحدت اسلامی می‌دانستند و شهادت ایشان را بزرگ‌ترین مصیبت مشترک بین ایرانی‌ها و پاکستانی‌ها دانسته و خون ایشان را ادامه خون ابا عبدالله الحسین علیه السلام.

 

[su_note] 

ابوذر و ربذه (فرازهایی از نامه شهید رحیمی به دوستانشان) 

بسم الله الرحمن الرحیم

برای من حقیر تا کنون “ابوذر” فقط یک نام بوده و “ربذه” فقط یک مکان. و اینک آرام آرام ذره ای فهیمده ام که ابوذر تنها یک نام نیست بلکه روحی است به بلندای همه غریبان و بیکسان، و ربذه تنها یک مکان محدود نیست بلکه فضایی است برای تمام غریبان. و حقیقتاً چه عالمی است، این عالم ابوذر و ربذه که هم یک بیابان بی کسی است و هم بارش عطر کرامت.

 

…گفتنی بسیار است اما نمیدانم از چه بگویم و از کجا؟ همینقدر بگویم که از ایران پا به بیرون میگذاری غریبی شیعه و غربت شیعیان را با تمام وجودت حس میکنی و کلاً مسلمانان را گونه ای دیگر می بینی، بریده از محتوای اسلام و چسبیده به بعضی از ظواهر….

 

سید محمد علی رحیمی 

(منبع : سایت شهید رحیمی)

[/su_note] 

آشنایی با وب سایت رسمی شهید محمد علی رحیمی  

لینک سایت : http://shahidrahimi.com

آنچه در این سایت می‌خوانید و می‌بینید گوشه‌هایی از یک قصه واقعی است. قصه زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی. رایزن فرهنگی ایران در ملتان پاکستان.

خونش را اشقیای زمان ریختند. گروهک تروریستی جهنگوی. فرزند خلف وهابیت.

شاید نامش را کمتر شنیده باشید ولی هستند و هر روز تیغ تیزشان را گستاخانه تر از قبل به روی شیعه می‌کشند.

 

بر آنیم تا همگان بدانند آنچه وهابیت را خوش نمی‌آمد ندای وحدت شهید رحیمی بین شیعه و سنی بود. خستگی ناپذیر می‌دوید تا شکافی را که دست بیگانه میانشان عمق بخشیده بود با دست خودشان پر کند. و سرانجام روح از تن خسته‌اش در دفتر کارش که خانه امید شیعیان پاکستان بود پر کشید و خونش بر زمین ریخت تا مثل همیشه و به فرموده امام(ره) بیدارتر شویم.

 

این سایت به همت خانواده و جمعی از دوستان شهید محمد علی رحیمی ، در اسفند ۹۲ مصادف با هفدهمین سالگرد شهادتش، شروع به کار کرد تا گامی باشد هر چند کوچک در بیداری بیشتر شیعیان و معرفی این مبارز غریب. امید که با بازگو کردن خاطرات و نمایش فیلم‌ها و عکس‌ها، میسر شود آنچه در ذهن داریم و ادا شود گوشه‌ای از دِینی که بر گردن داریم. ان‌شاءالله.

 

ویدیو :  سخنان یارمحمدی(فعال فرهنگی افغنستان) پیرامون شهید رحیمی 

دانلود ویدیو (15مگابایت)
بزودی معرفی کتاب رسول مولتان که درباره زندگی شهید رحیمی است را در بنیانا بخوانید 
دسته‌ها
کیوسک

روایتی از زندگی شهید محمد پورهنگ

photo_2016-11-23_22-37-35

عکس بزرگ 

روایتی از زندگی شهید محمد پورهنگ 

ریحانه و فاطمه تازه ۱۷ماه‌شان تمام‌شده است. عکس محمد را گذاشته‌ایم روی میز کوچکی گوشه اتاق. 

 

بچه‌ها می‌روند سراغ عکس. روی محمد را می‌بوسند. دست به‌صورت و دستانش می‌کشند. انتظار دارند دست محمد به سمتشان حرکت کند و با زبان خاص خودش بگوید: «ریحانه بیا بابایی. آفرین. باباجی رو بوس کردی؟… بیا بغلم دخترم! فاطمه جانم تو هم بیا بابا… بیا بغل بابا… خدایا شکرت برای این دوتا گل…» محمد فقط در عکس می‎خندد.

 

همه دور اتاق نشسته‎اند. کسی باورش نمی‌شود این جمع شدن برای ختم محمد باشد. همه غرق فکر و خیالند. دنیادنیا حرف و خاطره از محمد دارند اما کسی حرفی نمی‌زند. ریحانه و فاطمه (دوقلوهای محمد) که به سمت عکس می‎روند و دست به سر و صورتش می‌کشند، یک‌دفعه بغض همه می‌ترکد. آقاجون دستمال سفیدش را درمی‎آورد و روی چشم‌هایش می‌گذارد. شانه‌های مردانه‎اش می‎لرزد. دائم می‎گوید: «محمد. بابا! رفتی آقاجون؟»

 

روزی که محمد آمد خواستگاری، گفت: «من خواب دیدم خدا به من 2 دختر دوقلو می‌دهد و همسری مهربان؛ اما همه را می‌گذارم و شهادت را انتخاب می‌کنم». خواب‌های محمد همیشه رؤیای صادقه بود. اما در خواب دیده بود که موقع شهادت دخترانش بزرگ شده بودند.

 

در همان جلسه آشنایی گفت:« من طلبه‌ام. حقوق ثابتی ندارم. زندگی با من شاید سخت باشد!» سرش را به طرف پنجره چرخاند و گفت:« اما در راه امام‌حسین(ع) فرش زیرپایم را هم می‌فروشم». با مهریه 14سکه در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) عقد کردیم. برای شروع زندگی هم رفتیم پابوس امام‌رضا(ع). همه فامیل و آشناها را هم برای سفر دعوت کردیم.

 

محمد 16ماه در سوریه بود. شهریور که آمد، ما را با خودش برد. در شهر حماء زندگی می‌کردیم. همسایه‌ها از دیدن رفتار محمد با اهالی محل و خانواده‌اش تعجب می‌کردند. آنقدر در آنجا محبوب بود که یکی از همسایه‌ها می‎گفت: «شما از من که سال‌هاست در این محل زندگی می‌کنم شعبی‎ترید». شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی.

 

محمد در آنجا آرام و قرار نداشت. روز معلم از معلمان آنجا تقدیر می‌کرد، روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه خودش برای دخترهای همسایه‌های سوری هدیه می‎خرید و با هم به خانه آنها می‌رفتیم. حتی کمیته‎ای برای شناسایی نیازمندان راه انداخته بود. قبل از این کسی آنجا این کارها را انجام نداده بود. فعالیت‌های فرهنگی محمد آنقدر مورد توجه بود که وزیر فرهنگ سوریه از محمد تقدیر کرد و خواست کارهایش را در بقیه شهرها هم گسترش دهد. اما این دلسوزی‌ها و همدلی‌ها از چشم دشمنان هم دور نماند.

 

محمد در سوریه مجروح شد و انتقالش دادند بیمارستان بقیه‎الله(عج). حالش هر روز وخیم‌تر می‌شد. دلم قرار نمی‎گرفت. هر روز می‌رفتم بیمارستان. محمد را روی تخت دیدن سخت بود و خودم و اشکم را کنترل کردن سخت‎تر. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست کسی به دیدنش نرود.

 

طاقت نیاوردم. تنهایی رفتم بیمارستان. اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی رسیدم دکترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احیایش بودند. می‌دانستم محمد می‌رود؛ اما جان مرا هم با خودش می‎برد. محمد! خوش به سعادت‌ات! دیدم دست‌هایش از کنار تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم روی صورتش را پوشاندند. تمام پله‌ها را تا حیاط دویدم. هنوز هم فکر می‌کردم محمد چشم‌هایش را باز می‌کند.

 

یادداشتی از امیر اسماعیلی

دسته‌ها
کتاب الکترونیک

ویژه نامه فاطمی ها ؛ شهدای افغانستانی مدافع حریم آل الله

ویژه نامه فاطمی ها ؛ شهدای افغانستانی مدافع حریم آل الله
ویژه نامه فاطمی ها ؛ شهدای افغانستانی مدافع حریم آل الله

 

ویژه نامه فاطمی ها  با موضوع شهدای لشکر فاطمیون که جملگی از برادران افغانستانی مدافع حرم بی‌بی زینب کبری (س) به شمار می‌روند، به عنوان ضمیمه توسط جوان آنلاین منتشر شده است .

در ویژه نامه فاطمی ها  که در هشت صفحه تهیه شده است، گفت و گویی با خانواده شش شهید لشکر فاطمیون؛ شهیدان “علیرضا توسلی” معروف به ابوحامد که فرمانده و مؤسس لشکر فاطمیون بود، “رضا بخشی” معروف به فاتح جانشین فرماندهی لشکر، “رضا اسماعیلی”، “حمید احسانی”، “سیدمحمود حکیمی” و “عباس علیزاده” صورت پذیرفته است.

 

همچنین در ویژه نامه فاطمی ها از شهیدان مصطفی صدرزاده فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون و مهدی صابری فرمانده گروهان حضرت علی اکبر نیروی مخصوص لشکر فاطمیون نیز مطالبی آورده شده است.

 

با توجه به غربت و گمنامی شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون، برخی از شهدای معرفی شده در این ویژه نامه چون شهیدان حکیمی، علیزاده و احسانی برای اولین بار است که به خوانندگان ویژه نامه فاطمیها معرفی شده‌اند.

 

ریشه یابی رشد، تربیت و همچنین اعتقاداتی که باعث شده رزمندگان افغانستانی لشکر فاطمیون در کشور بیگانه‌ای چون سوریه حضور یابند و جان خود را از دست بدهند، خمیرمایه اصلی ویژه نامه فاطمی ها  است که بر همین اساس عمده مطالب ویژه نامه فاطمیها  در گفت و گو با خانواده شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون تهیه شده است.

 

[box type=”download” align=”” class=”” width=””]

دانلود ویژه نامه فاطمی ها ؛  شهدای افانستانی مدافع حریم آل الله

حجم:2مگابایت

سرویس دهنده ایران | سرویس دهنده اروپا 

[/box]

 

دسته‌ها
گفت‌وگو

سبک زندگی شهید مهدی صابری از نگاه پدر

پدر شهید مهدی صابری
پدر شهید مهدی صابری

خانه‌ای ساده در گوشه‌ای از قم. پیدا کردنش کمی سخت بود. نابلدی و راهنمایی‌های عجیب و غریب عابران یک ساعتی وقتمان را گرفت. آخرین خوان، خیابان ابوذر شرقی بود. خیابانی پر از خاطرات شهید مهدی صابری . پدر شهید با مهربانی از ما استقبال کرد. در کلام اول لهجه افغانی‌اش واضح نبود اما کم کم که صحبت‌ها گل کرد می‌شد اصلیتش را تشخیص داد. آرامشش مثال زدنی بود. با پدر که بیشتر آشنا شدیم، خاطرات مهدی یک ضرب المثل را به ذهن تداعی می‌کرد. پسر کو ندارد نشان از پدر!

شاید بهتر باشد یک مقداری از اول شروع کنیم. شما از کی ایران تشریف دارید؟

 من خودم از 1365 هم‌زمان با دفاع مقدس و جنگ تحمیلی به ایران آمدم.

آن زمان چند سالتان بود؟

من نوجوان بودم و 14 سالم بود.

با خانواده آمدید؟

نه! تنها آمدم. من همراه تعدادی از دوستانم که برای کار آمده بودند، برای تحصیل آمدم. زمانی که جنگ افغانستان شروع شد، حضرت امام (ره) دستور داده بودند مرزها باز شود. تفتان مرز رسمی دو کشور بود و ما هم از آنجا آمدیم.

پدر شهید مهدی صابری
پدر شهید مهدی صابری

چرا طلبه شدید؟

چون پدرم عاشق علما و روحانیت بود، من را مخصوص برای درس خواندن فرستاد. دامادمان روحانی بود. در منطقه ما هر روحانی که از نجف  می‌آمد پدرم حتماً او را دو سه شب مهمان می‌کرد و یک هفته‌ای با آن‌ها بود. علاقه زیادی به علما داشت. ایشان در آن سن 5، 6 سالگی به من قرآن خواندن آموخت. در افغانستان اولین کتابی که بعد از قرآن می‌خوانند حافظ است. مخصوصاً در زمان‌های سابق که مدرسه دولتی نبود، بعد از قرآن حافظ را می‌خواندند.

من آمدم و وارد حوزه شدم. بعد تقریباً دو سال پدرم آمد اهواز برای دیدن برادرم. برادرم پادگان صراط المستقیم اهواز بود. آن زمان تقریباً اکثر مناطق مرزی نزدیک خط مقدم همه دست برادران افغانی بود. یعنی پادگان‌های مهم تدارکات، نگهبانی، مهمات و اسلحه و این‌ها کلاً به دست همین نیروهای افغانستانی بود.

  از همان اول قم ساکن شدید؟

بله، از سال 65 که وارد شدم در حوزه بودم. فقط یک مدت 5، 6 ماهی، کار کردم.

کجا؟

تهران

چه کار می‌کردید؟

فکر می‌کنم سبزی کاری بود. خوب یادم نمانده است. فامیل‌هایم آن جا کار می‌کردند و من هم آن جا کنار آن‌ها بودم. راستی مرغداری بود. یک مرغداری بعد پل شریف آباد!

کی ازدواج کردید؟

من خیلی زود ازدواج کردم. پدرم که این جا آمد می‌خواست برگردد افغانستان لذا گفت من که این جا آمدم حتماً شما بیا با من برویم افغانستان، آن‌جا ازدواج کن. من سال 67 ازدواج کردم.

پدر شهید مهدی صابری
پدر شهید مهدی صابری

16 ساله بودید؟

بله

رفتید افغانستان ازدواج کردید؟

نه. مشهد. دایی‌ام ساکن مشهد بود، من هم دختر دایی‌ام را گرفتم.

 مشهد ازدواج کردید و دوباره برگشتید قم درس را ادامه دادید؟

بله درسم را ادامه دادم. البته چون اینجا فامیل نداشتیم برای ولادت مهدی رفتیم مشهد. یک ماه و چند روز آنجا بودیم. مهدی مشهد به دنیا آمد. 14 فروردین 1368.

وقتی که خداوند مهدی را داد، زندگی ما شیرین‌تر شد. مهدی از همان کوچکی‌اش واقعاً بچه شیرینی بود بچه رویش باز بود. لطف و عنایت خداوند با تولد مهدی شامل حال ما شد. الحمدالله خیلی مولود بابرکتی بود.

یعنی چه اتفاقاتی افتاد؟

با آمدن ایشان زندگی ما رونق گرفت. زندگی ما خوب شد.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

وضع مالی منظورتان است؟

هم وضع مالی، هم وضع تحصیلی. از همه لحاظ خوب بود. نمی‌دانم چه حکمتی بود، من از همان کوچکی که مهدی تازه صحبت می‌کرد، به مهدی می‌گفتم مورخ تاریخ بابا! الآن نگاه می‌کنم، واقعاً به تاریخ پیوسته است.

چرا؟ منظورتان چه بود؟

نمی‌دانم چه منظوری بود. افتاده بود سر زبانم. الان وقتی که نگاه می‌کنم، مهدی خودش یک تاریخ شد. در تاریخ ثبت شد.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

از کودکی آقا مهدی بگویید.

در همان دوره پیش دبستانی، حدوداً یک جزء قرآن را حفظ بود. الحمدالله حافظه قوی داشت. حافظه خوبی داشت. تا رسید کلاس اول، دوم ابتدایی. آن زمان سید طباطبایی که حافظ قرآن است، کوچک بود. پدرشان یک موسسه‌ای داشت. موسسه حفظ قرآن در یک سال. یک آزمونی داشتند که سوره بقره و سوره آل عمران را 200 دانش آموز حفظ می‌کردند و از بین این‌ها حدوداً 80 نفر انتخاب می‌شدند که حافظ کل شوند. در آن جا هم امتحان داد و قبول شد. منتهی بعدش من در افغانستان مشکلاتی برایم پیش آمد که ایشان نتوانست ادامه دهد.

چه مشکلاتی؟

من برای مسافرتی رفتم افغانستان، بنا بود دو ماهه برگردم ولی مشکلاتی پیش آمد که نتوانستم و حدوداً 6 ماه آنجا ماندم و ایشان هم اینجا تنها بود. چون مسیرش طولانی بود دیگر نتوانست ادامه بدهد.

 بعد از کلاس پنجم و ششم ایشان با هیئت آشنا شد. ما سمت خاک فرج قم می‌نشستیم. هیئتی داشتیم به نام هیئت ام ابیها. ایشان همان طور که در سن کوچکی حافظ بود صدای خیلی خوبی هم داشت. معلم خیلی خوبی داشت که الآن هر جا هست خداوند نگهدارش باشد به نام آقای جعفری، خیلی پرورش می‌داد مهدی را، به اصطلاح قرائت صبحگاهی قرآن به عهده ایشان بود.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

معلمش در یک مسجدی فعالیت می‌کرد. ایام مناسبت‌ها مهدی را می‌برد آن مسجد تا نوحه بخواند، مخصوصاً در ایام محرم. مهدی از زمان کوچکی با هیئت بزرگ شد. صدای خیلی قشنگی داشت. آن زمان تازه شبکه قم راه افتاده بود. یک نوحه سینه زنی حضرت ابوالفضل العباس را خوانده بود و شبکه قم ضبط کرده بود و پخش می‌کرد. خیلی قشنگ می‌خواند.

الحمدالله در مدرسه تا دوره دبیرستان همیشه معدلش از 18 به پایین نیامد. همیشه 18 و 19 و 20 بود تا رسید دوره دانشگاهش که آمدیم یزدان شهر. ما اول ابوذر شرقی می‌نشستیم. آن جا یک هیئتی داشت. هیئت دیگری هم سمت ابوذر غربی بود به نام «حضرت علی اکبر». ایشان چون عاشق حضرت علی اکبر بود می‌آمد در این هیئت. شهید مهدی در هیئت حضرت علی اکبر(ع) بزرگ شد و رشد کرد. در هیئت سخت‌ترین کارها را انجام می‌داد مثلاً توزیع و پختن غذا، ظرف شستن. ماه محرم و صفر اصلاً مهدی از ما نبود.

شهید مهدی صابری دانشگاه چه رشته‌ای قبول شدند؟

رشته زمین شناسی.

علاقه داشتند به علوم تجربی؟

بله مخصوصاً در رشته کشاورزی و حشرات از کوچکی علاقه داشت. شهید مهدی شخصیت چند بعدی داشت. برای خودم جالب بود که از دوره دبیرستان علاقه خاصی به وسایل نظامی داشت. به اسلحه و مهمات علاقه‌مند بود و مجلات تخصصی مربوط به جنگ‌افزار را می‌خرید. علاوه بر این به کوهنوردی هم علاقه داشت. عضو هیئت دوچرخه سواری قم هم بود. عضو امداد و نجات هلال احمر هم بود. تقریباً تا دوره پیشرفته کمک‌های اولیه و امداد کوهستان، امداد نجات و زلزله را گذرانده بودند.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

کدام دانشگاه مشغول بودند؟

دانشگاه پیام نور قم بود. فکر می‌کنم دانشگاه دولتی نیشابور هم قبول شده بود اما قم را ترجیح داد.

علاقه شید مهدی صابری  به مجلس حضرت علی اکبر (ع) از کی شکل گرفت؟

ایشان همیشه مؤدبانه صحبت می‌کرد. در دانشگاه، خانه و حتی در نوشته‌هایش. کسی را با اسم کوچک صدا نمی‌کرد یا اینکه «آقا» یا «خانم» اولش اضافه می‌کرد.

همیشه حضرت علی اکبر (ع) را می‌گفت شاهزاده علی اکبر(ع) یا علی اکبر لیلا. ادبیات خاصی نسبت به این بزرگواران داشت. از دوره دبیرستانش علاقه خاصی به حضرت علی اکبر (ع) داشت. از گفتارش هم مشخص بود. آقای صدرزاده می‌گفت ما مسئولیت گروهان را به این‌ها دادیم و گفتیم که هر کسی اسمی برای گردان و گروهانش بگذارد. یک شب فرصت دادیم. ایشان در همان جلسه گفت که اسم گروهان من گروهان حضرت علی اکبر (ع) است.

شید مهدی صابری  در وصیت‌نامه‌اش پس از بسم الله، یا شاهزاده علی اکبر (ع) نوشته و بعد از آن هم شعری درباره ایشان است و بعدش وصیت‌نامه شروع می‌شود.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

ازدواج نکردند؟

نه ازدواج نکردند. شاید این هم یک حکمت و مصلحت الهی بود. من و مادرش اصرار داشتیم که ازدواج کند. منتهی ایشان راضی نمی‌شد. حتی قبل از رفتنش به سوریه ما یک موردی برایش پیدا کردیم. راضی نمی‌شد تا مادرش قسم داد. رفتیم آنجا. یک سری شرط و شروط برای آنها گذاشت که قبول نکردند.

به جای این که دختر خانم شرط و شروط بگذارد این شرط و شروط گذاشته بود! وقتی برگشتیم خیلی خوشحال بود. این‌قدر خوشحالی کرد که من ناراحت شدم. گفتم کسی که رد می‌شود از یک جایی ناراحت می‌شود. تو برای چه خوشحال شدی؟

شرط‌هایش چه بود؟

این بود که من می‌خواهم سوریه بروم.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

آقا مهدی صابری چه سالی عازم شوریه شدند؟

سال 92. البته از همان ابتدای شروع بحران ایشان تلاش می‌کرد تا برود. از زمانی که نیروهای فاطمیون اعزام شدند، ایشان پیگیر بود. این‌قدر اصرار کرد که من از همان اول اجازه دادم و گفتم که از طرف من هیچ مشکلی ندارد اما به شرطی که رضایت مادرت را هم بگیری. چون تنها پسر خانواده بود برای مادرش خیلی سخت بود. اجازه نمی‌داد.

اوایل سال 93 خودم رفتم افغانستان. افغانستان خودش مرکز القاعده و طالبان است. ما هر وقت می‌خواهیم برویم از خانواده اجازه می‌گیریم. مهدی گفت اجازه می‌دهم اما به شرطی که شما برگشتید اجازه بدهید من بروم سوریه. من گفتم چشم اما تا من بر می‌گردم رضایت مادرت را هم بگیر. وقتی که من برگشتم تقریباً برج 5 بود خیلی خوشحال بود. مادرش را راضی کرده بود لذا اوایل شهریور رفت.

مادر را چه طور راضی کردند؟

وقتی قبر حجر بن عدی را تخریب کردند؛ ایشان خیلی ناراحتی کردند. شب گریه کرده بودند. مادرش می‌گفت وسط‌های شب بود که دیدیم گریه می‌کند. آمدم، گفت که چه شده قبر اصحاب امیرالمؤمنین را تخریب کردند؟ اگر دست‌شان به حرم حضرت زینب (س) برسد قطعاً تخریب می‌کنند.

بعد به مادرش گفته بود عیبی ندارد. شما اجازه نمی‌دهید من نمی‌روم اما فردای قیامت اگر حضرت زینب(س) سؤال کرد که چرا نیامدی؟ چرا جوانت را نفرستادی؟ جواب حضرت زینب(س) به عهده خود شما! دیگر مادرش مجبور شده بود. مادرش می‌گفت صبر کن بعداً برو. گفت دری است که باز شده، مشخص نیست که تا چه وقت باز باشد. شاید بسته شد. به هر حال مادرش اجازه داد.

زمانی هم که می‌خواست برود اول صبح بود به من گفت بابا از ته دل راضی هستی؟ گفتم اگر از ته دل راضی نبودم که نمی‌گذاشتم شما بروی! من را کسی اجبار نکرده بود. گفت اگر از ته دل راضی هستی من دوست دارم خودت من را ببری. گفتم چشم. لباس پوشیدم و خودم او را تا پیش ماشینی که قرار بود آنها را ببرد فرودگاه رساندم.

آنجا گفتم اگر می‌ماندی و سال آخر دانشگاهت را تمام می‌کردی بعد می‌رفتی بهتر بود. بنده خدا گریه کرد. گفت من دست خودم نیست. الآن درست است می‌روم دانشگاه پای درس استاد می‌نشینم اما روحم جای دیگری است. آرامش ندارم. بگذارید بروم. آرام که شدم دیگر نمی‌روم.

جریان فاطمیون از مشهد آغاز شد. بنیان‌گذار این نیرو شهید ابوحامد، سردار توسلی بود. بعد از مشهد که مرکز کار بود، قم دومین شهری بود که اعزام داشت. کسی که اعزام می‌کرد با مهدی آشنا بود. بعدها با ما هم آشنا شد. می‌گفت تا زمانی که رضایت پدر و مادرت نباشد من شما را نمی‌فرستم.

شهید مهدی صابری
شهید مهدی صابری

از قبل آموزش دیده بود یا این که همان موقع قبل اعزام دوره دیدند؟

قبلاً دوره‌های کوهنوردی و … را دیده بودند. عضو فعال بسیج مسجد هم بود اما همان طور که عرض کردم در قسمت اسلحه آموزشی واقعاً ندیده بود. 1 ماه هم همینجا آموزش دیدند.

چند ماه آنجا بودند؟

ایشان تقریباً چهار ماه آن جا بودند تا برگشتند.

یک بار برگشت و دوباره رفت؟

بله. دو سه روز اینجا ماند. بعد با مادرش رفت مشهد. مادرش می‌گفت موقع برگشت از زیارت در صحن حوض طلا دیدم می‌خندد. پرسیدم چرا می‌خندی؟ گفت مادر من اجازه شهادتم را از آقا گرفتم. قول داده بود برود، آرام شود دیگر برنگردد. گفت من دفعه اول واقعاً به خاطر خودم رفتم. به خاطر این که آرامش پیدا کنم اما الآن که می‌روم به عنوان انجام وظیفه است.

آنجا واقعاً غربت حضرت زینب (س)، غربت حرم حضرت رقیه (س) را هر شیعه‌ای که ببیند برایش وظیفه و تکلیف است که برود. ثانیاً نیروهای فاطمیون از نظر فرهنگی خیلی ضعیف هستند. برای افرادی مثل من که یک مقداری آگاهی دارد. مخصوصاً برای طلبه و روحانی اصلاً واجب است که برود. چون جوان‌هایی هست اینجا که واقعاً عاشق اهل بیت (ع) هست اما از نظر مسائل دینی خیلی سطح پایین‌اند.

آقا مهدی طلبه هم بودند؟

مهدی واقعاً طلبه نبود اما از یک طلبه و یک روحانی بیشتر اطلاعات داشت. عقیده‌هایش نسبت به مسائل دینی و مذهبی زیاد بود. روحانی و استاد خودش با ما رفت و آمد دارد. هنگام شهادتش هم آن جا بود. تقریباً 20، 25 روز با شهید مهدی هم اتاق بودند. می‌گفت شب که می‌شد ما دو سه نفر روحانی بودیم، جمع می‌شدیم و در رابطه با فضائل حضرت علی (ع) یا امام حسین (ع) صحبت می‌کردیم.

مهدی از همه محفوظاتش بیشتر بود. هم در قسمت شعر و هم در قسمت احادیث. مخصوصاً این شعر و نوحه‌ها. الآن سیستمش را نگاه کنید همه مداحان را ایشان می‌شناخت. از بس که زیاد مداحی گوش کرده بود. من خودم تعجب می‌کنم که علاقه عجیبی به مداحی داشت. در ماشین که می نشست روشن می‌کرد یا خودش شروع می‌کرد به خواندن.

مهدی صابری
مهدی صابری

شهید مهدی صابری دفعه اول رفتند، برگشتند چه می‌گفتند از سوریه؟

یکی از ویژگی‌های مهدی به اصطلاح حفاظت و کارهای امنیتی بود. بعضی مدافعان از سیر تا پیاز را صحبت می‌کنند. بعضی چیزهایی که نباید در گروه‌ها گفته شود را می‌گویند. اما واقعاً ایشان خیلی حفاظتی کار می‌کرد. سید ابراهیم می‌گفت در سوریه ناراحتی‌اش از این بود که پدر من هر سال می‌رود افغانستان و من باید خیلی مسائل امنیتی را رعایت کنم که برای پدرم مشکلی ایجاد نشود. اینجا حتی برای دوستانش نمی‌گفت من کجا هستم.

دفعه دوم که می‌خواست برود عاشق‌تر از مرحله اول بود. برای برگشت خیلی عجله داشت. اینکه می‌گوید شهید از شهادتش خبردار می‌شود واقعاً ایشان همین طور بود.

من شب قبل از رفتنش بیرون بودم. وقتی گفت که فردا وقت دارید تا محضر برویم؟ گفتم محضر برای چه؟ گفت من ماشین را به نام شما زده‌ام، همه کارهایش را انجام داده‌ام، فقط امضای شما مانده است. گفتم برای چه؟ گفت من می‌روم، به نام شما باشد راحت‌تر هستم. یک وقت خدایی نکرده تصادف می‌شود. بعد من شوخی می‌کردم که سفر قندهار که نمی‌خواهی بروی، برمی گردی! گفت نه به اسم شما باشد بهتر است.

به مسئول هیئت آقای فاطمی گفته بود که من دیگر برنمی‌گردم. چندتا وصیت کرده بود. یکی این بود که پرچم حضرت علی اکبر (ع) که از حرم حضرت معصومه به هیئت اهدا کرده‌اند را روی تابوت من بیندازید. بعد گفته بودند تابوتم را به یارید خانمان، حاج آقا میرزا محمدی را به یارید روضه بخواند و مداحی کند. شما گریه کنید و سینه بزنید.

تا قبل از شهادت مهدی، شهدای مدافع حرم مظلوم بودند. حتی تشییع جنازه عمومی هم نمی‌شدند. اعلام هم نمی‌شد اینها مدافع حرم بودند. همان طور بندگان خدا را مظلومانه می‌بردیم دفن می‌کردیم. مهدی اولین شهید در قم بود که در خانه و محله تشییع شد. از طرفی هم چون هیئتی‌های زیادی او را می‌شناختند، جمعیت زیادی آمد. بعد آن دیگر تشییع‌ها علنی شد.

دسته‌ها
گزارش

شهدای هفت تیر ؛زندگی نامه 72 لاله نخبه

 

روز ۷ تیر ۱۳۶۰

آیت‌الله سید محمد حسین بهشتی، رییس وقت دیوان عالی کشور

و بیش از ۷۰ نفر از مقامات و چهره‌های برجسته سیاسی

از جمله چهار وزیر، چند معاون وزیر، ۲۷ نماینده مجلس و جمعی از اعضای حزب جمهوری اسلامی در جریان انفجار مقر اصلی این حزب به شهادت رسیدند.

 

این حادثه شش روز پس از عزل بنی‌صدر از ریاست‌جمهوری صورت گرفت.

سه روز قبل از وقوع این حادثه، محمد جواد قدیری، عضو کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق و طراح اصلی انفجار مسجد ابوذر

که در آن آیت‌الله خامنه‌ای، امام جمعه وقت تهران مورد سوءقصد قرار گرفت،

به دوستان خود با اطمینان خبر داده بود که «روز هفتم تیر» کار یکسره خواهد شد.

 

روزنامه کیهان فردای آن روز در گزارشی نوشت:

«حدود ساعت ۲۱ دیشب دو بمب بسیار قوی در محل دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی منفجر شد که بر اثر شدت انفجار قسمت‌هایی از ساختمان فروریخت و موجب شهادت ده‌ها تن از مقامات مملکتی و نمایندگان مردم در مجلس شورای اسلامی و چند تن از وزرا گردید.»

 

اسامی این هفتاد و دو لاله نخبه شهدای هفت تیر که از مغز متفکران انقلاب نوپا ایران به شمار می‌رفتند به شرح زیر است:

 

۱- آیت الله دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی؛ رییس دیوان عالی کشور

۲- رحمان استکی نمایندهٔ؛ مردم شهرکرد

۳- دکتر سید محمد باقری لواسانی؛ نمایندهٔ مردم تهران

۴- دکتر سید رضا پاک‌نژاد؛ نمایندهٔ مردم یزد

۵- علیرضا چراغ‌زاده دزفولی؛ نمایندهٔ مردم رامهرمز

۶- حجت‌الاسلام غلامحسین حقانی؛ نمایندهٔ مردم بندرعباس

۷- حجت‌الاسلام محمد علی حیدری؛ نمایندهٔ مردم نهاوند

۸- حجت‌الاسلام سید محمدتقی حسینی طباطبایی؛ نمایندهٔ مردم زابل

۹- عباس حیدری؛ نمایندهٔ مردم بوشهر

۱۰- دکتر سید شمس‌الدین حسینی نایینی؛ نمایندهٔ مردم نایین

۱۱- سید محمد کاظم دانش؛ نمایندهٔ مردم شوش و اندیمشک

۱۲- علی اکبر دهقان؛ نمایندهٔ مردم تربت‌جام

۱۳- دکتر عبدالحمید دیالمه؛ نمایندهٔ مردم بوشهر

۱۴- حجت‌الاسلام دکتر غلامرضا دانش آشتیانی؛ نمایندهٔ مردم تفرش و آشتیان

۱۵- حجت‌الاسلام سید فخرالدین رحیمی؛ نمایندهٔ مردم ملاوی لرستان

۱۶- سید محمد جواد شرافت؛ نمایندهٔ مردم شوشتر

۱۷- میربهزاد شهریاری؛ نمایندهٔ مردم رودباران

۱۸- حجت‌الاسلام محمدحسین صادقی؛ نمایندهٔ مردم درود و ازنا

۱۹- دکتر قاسم صادقی؛ نمایندهٔ مردم مشهد

۲۰- حجت‌الاسلام سید نورالله طباطبایی‌نژاد؛ نمایندهٔ مردم اردستان

۲۱- حجت‌الاسلام حسن طیبی؛ نمایندهٔ مردم اسفراین

۲۲- سیف‌الله عبدالکریمی؛ نمایندهٔ مردم لنگرود

۲۳- حجت‌الاسلام عبدالوهاب قاسمی؛ نماینده مردم ساری

۲۴- حجت‌الاسلام عمادالدین کریمی؛ نمایندهٔ مردم نوشهر

۲۵- حجت‌الاسلام محمد منتظری؛ نمایندهٔ مردم نجف‌آباد

۲۶- عباسعلی ناطق نوری؛ نمایندهٔ مردم نور

۲۷- مهدی نصیری لاری؛ نمایندهٔ مردم لارستان

۲۸- حجت‌الاسلام علی هاشمی سنجانی؛ نمایندهٔ مردم اراک

۲۹- دکتر حسن عباسپور؛ وزیر نیرو

۳۰- دکتر محمد علی فیاض‌بخش؛ وزیر مشاور و سرپرست سازمان بهزیستی کشور

۳۱- دکتر محمود قندی؛ وزیر پست و تلگراف و تلفن

۳۲- موسی کلانتری؛ وزیر راه و ترابری

۳۳- دکتر جواد اسدالله‌زاده؛ معاون بازرگانی خارجی وزارت بازرگانی

۳۴- عباس ارشاد؛ معاون دفتر آموزش سازمان بهزیستی

۳۵- مهدی امین‌زاده؛ معاون بازرگانی داخلی وزارت بازرگانی

۳۶- محمد صادق اسلامی؛ معاون پارلمانی و هماهنگی وزارت بازرگانی

۳۷- مهندس محمد تفویضی زواره؛ معاون وزارت راه و ترابری

۳۸- دکتر هاشم جعفری معیری؛ معاون امور مالی وزارت بهداری

۳۹- ایرج شهسواری؛ معاون وزارت آموزش و پرورش

۴۰- عباس شاهوی؛ معاون وزارت بازرگانی

۴۱- دکتر حسن عضدی؛ معاون وزارت فرهنگ و آموزش عالی

۴۲- حبیب‌الله مهمانچی؛ معاون امور پارلمانی و هماهنگی وزارت کار

۴۳- غلامعلی معتمدی؛ معاون رفاه تعاون وزارت آموزش و پرورش

۴۴- سید کاظم موسوی؛ معاون وزارت آموزش و پرورش

۴۵- حسن اجاره‌دار (حسنی)؛ عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و سردبیر نشریهٔ عروة‌الوثقی

۴۶- عباس ابراهیمیان؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۴۷- حجت‌الاسلام علی‌اکبر اژه‌ای؛ عضو دفتر سیاسی حزب جمهوری اسلامی

۴۸- علی اصغر آقازمانی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۴۹- محمود بالاگر؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۰- حسن بخشایش؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۱- محمد پورولی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۲- رضا ترابی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۳- مهندس مهدی حاجیان‌مقدم؛ مسوول آموزش واحد مهندسین حزب جمهوری اسلامی

۵۴- محمد خوش‌زبان؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۵- علی درخشان؛ عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی

۵۶- جواد سرافراز؛ عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی

۵۷- حجت‌الاسلام حسین سعادتی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی (مسوول آموزش شهرستان‌ها)

۵۸- حبیب‌الله مهدی‌زاده طالعی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۵۹- سید محمد موسوی‌فر؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۶۰- محسن مولایی؛ عضو حزب جمهوری اسلامی

۶۱- جواد مالکی؛ عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی

۶۲- حجت‌الاسلام عبدالحسین اکبری مازندرانی ساروی؛ عضو هیات پنج نفرهٔ کشاورزی منطقهٔ مازندران

۶۳- مهندس حسین اکبری؛ مدیرعامل بانک کشاورزی

۶۴- مهندس هادی امینی؛ عضو واحد مهندسین حزب مهندسین اسلامی

۶۵- سید محمد پاک‌نژاد؛ عضو هیات مدیرهٔ چوب و کاغذ

۶۶- محمد رواقی؛ مدیر شرکت فرش ایران

۶۷- مهندس توحید رزمجو؛ عضو هیات مدیرهٔ گروه صنعتی ملی

۶۸- علی‌اکبر سلیمی جهرمی؛ دبیر کل سازمان امور اداری و استخدامی

۶۹- جواد سرحدی؛ مدیرعامل سازمان تعاون مصرف شهر و روستا

۷۰- محمد حسن محمد عینی

۷۱- حبیب مالکی؛ فرماندار ایرانشهر

۷۲- مهندس محمد علی مجیدی؛ مشاور عمرانی وزارت کشور

در ادامه مطلب به بررسی زندگی و فعالیت های شهدای هفت تیر می پردازیم

دسته‌ها
مقاله

به بهانه تشییع پیکر 175 شهید غواص ؛فرشته‌های دست بسته

175 شهید غواص
175 شهید غواص

گفتم: دستان بسته فرشته‌ها،

یادم افتاد، فرشته‌ها دست ندارند.

وجه تمایز فرشته و آدمی، غیر فطرت و اختیار، دو بال است. بال‌هایی که آن روز قرار شد با دستان بسته، مریدان خمینی (ره) را به عرش برسانند.

همه آن‌هایی که در ماه‌های آذر و دی در جنوب بوده‌اند، می‌دانند که چه سرمای استخوان‌سوزی دارد؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن.

می‌گویند غوغا، در عمق اروند است. شنیده‌ام جریان اروند، جریان صاف و آرام است، اما در عمق آن غوغایی به پاست و خروش و طغیان واقعی رودخانه زیر آب است. به طوری که اگر لنگر کشتی که در اروند لنگر می‌اندازد ضعیف باشد جریان رود، کشتی یا یدک‌کش را از لنگر جدا می‌کند و با خود می‌برد.

اینجاست که می‌فهمم چرا غواصان کارکشته زمان جنگ با شنیدن نام اروند، هوایی می‌شدند و تمام سختی عبور از این رودخانه را که حتی عراقی‌ها تصور نمی‌کردند کسی بتواند از آن عبور کند، به جان می‌خریدند. برای آن‌ها جنگ دوجانبه بود؛ جنگ با آب و جنگ با دشمن…

[one_half]

توسل، این کلیدواژه کاربردی در عموم عملیات‌ها و نفوذهای شناسایی، در میان غواصان معنای ویژه‌ای داشت. با استناد به برخی روایات شفاهی بازماندگان آن فرشتگان زمینی، غواصانی که می‌خواستند از آب‌های مواج اروند عبور کنند، به وسیله یک رشته سیم تلفن خود را به همدیگر وصل می‌کردند تا جریان آب آن‌ها را نبرد و گم نشوند. نفر اولی که در جلوی صف حضور داشت و سیم را به دور خودش می‌بست، چند متری سیم اضافه با سر آزاد در جلوی او قرار داشت که وقتی می‌پرسیدند این سیم‌های اضافه در جلوی شما برای چیست؟ پاسخ می‌داد که این چند متر سیمی که در جلوی من می‌بینید، اضافه نیست؛ بلکه سر آن به دست حضرت زهرا (س) است که ما را هدایت می‌کنند که به کدام جهت برویم…

[/one_half][one_half_last]

مظلومیت غواص در نبرد، زمانی مشخص می‌شود که به عنوان یک غواص بدانی پس از کسب مهارت‌های لازم شنا در اعماق آب با تجهیزات و ادوات انفرادی، سکوتت باید ورد زبانت باشد! جان‌پناهی جز امواج سهمگین نداری و دائم در مرز زنده بودن نفس می‌کشی. همچنین مانند سایر یگان‌های رزمی، مشایعت امدادگر با یگان هم در کار نیست. وقتی پذیرفتی، باید پای اعتقاد و ایمانت مردانه دل به دریا بزنی و به سفارش اهل ذکر، انا فتحنا … و وجعلنا بخوانی. یادت باشد، اگر از سر قضا یا به آتش بی‌هدف دشمن تیری هم خوردی، حق نداری سکوت آب و هور را بشکنی. تو انتخاب کردی صیاد بحر معرفت باشی. در آن لحظات آخر هم باید صبر را برای آب معنا کنی اما باز هم بی‌صدا… دست آخر به رسم موسی و نیل، با دستان خودت پیکرت را به آب بسپری که او خود رسم بنده‌پروری داند …

[/one_half_last]

غواصانی که در سردترین فصل سال 65، در آب‌های استخوان‌سوز کارون و با تحمل مشقات فراوان، کمترین امکانات، تحمل سختی‌ها، بی‌خوابی‌ها و مریضی‌ها، تمرین کرده و آموزش غواصی دیده بودند، حالا باید تمام آن زحمات را به نتیجه می‌رساندند و خود را مهیای بزرگ‌ترین عملیات تاریخ جنگ تا آن روز، می‌نمودند.

عملیاتی که در میان عوام‌الناس به عملیات سرنوشت جنگ مشهور شده بود. درست است؛ «عملیات سرنوشت جنگ». مدت 10 ماه تقریباً تمام امکانات اقتصادی، صنعتی، رفاهی، نظامی و… کشور برای تدارک این عملیات بسیج شد. تمام وزارتخانه‌ها و ارگان‌های دولتی در تکاپوی تأمین این عملیات بودند. تقریباً تمام مردم ایران.

عملیات کربلای ۴ با یک طرح‌ریزی بسیار گسترده و وسیع انجام گرفت و بر اساس پیش‌بینی‌های به عمل آمده قرار بود هزار و ۵۰۰ گردان بسیجی این عملیات را انجام دهند (حدوداً چهل و پنج هزار نفر) ولی تأمین این نیرو در حد مقدرات کشور نبود.

بنابراین سپاه یکصد هزار نفری محمد (ص) در قالب ۳۰۰ گردان برای عملیات کربلای ۴ تدارک دیده شد. این سپاه در استادیوم یکصد هزار نفری آزادی تهران تجمع باشکوهی انجام داده و برای انجام عملیات به منطقه مورد نظر اعزام شد.

منطقه شرق بصره از مناطقی است که تلاش قابل توجهی از ایران را در طول جنگ به خود معطوف داشته و غالباً در تصرف هدف‌های زمینی نیز به موفقیت نرسیده بود. تلاش سپاه پاسداران جهت انجام عملیات کربلای ۴ در چهار قرارگاه نوح، کربلا، قدس و نجف با رمز محمد رسول‌الله (ص) صورت پذیرفت و یگان‌های متعددی از نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران در خطوط مقدم و نیروی هوایی ارتش در پشتیبانی به پای کار آمدند.

با تبلیغات به عمل آمده، سال ۱۳۶۵، سال سرنوشت برای جنگ منظور شده بود. ولی متاسفانه دشمن با آگاهی از عملیات و پی بردن به طرح و معابر اصلی حمله نیروهای خودی در دو طرف معبر کم‌عرض آبی «ام الرصاص» که از آن به نام «تنگه عملیات» یاد می‌شد این معبر را مسدود ساخت.

هر چند عملیات منجر به شکسته شدن خطوط پدافندی مستحکم دشمن شد ولی اجرای انبوه آتش عراق روی نقاط خاص و حساس اروند، سازمان غواص‌های خط‌شکن و قایق‌سواران را که در مراحل دوم و سوم قرار بود به پای کار بیایند بر هم زد و عملیات را مختل نمود.

نیروهای خط شکن از تنگه عملیات گذشته و در جزیره بلجانیه پیاده شدند. حتی قسمتی از جزایر سهیل و ام الرصاص نیز به تصرف درآمد. ولی ادامه عملیات به دلیل ذکر شده میسر نشد و نیروهای خودی جهت حفظ قوا و جلوگیری از تلفات بیشتر از ادامه نبرد صرف‌نظر نمودند تا فرصت مناسب‌تری برای طراحی مجدد به دست بیاید. در این عملیات نیروی زمینی به کار گرفته شده خودی حدوداً به سه برابر نیروی زمینی دشمن بالغ بود.

عملیاتی آبی – خاکی، در مواجهه با دشمنی که از 9 مانع طبیعی و مصنوعی بهره می‌برد. حوالی نخلستان‌های اطراف اروند، حدفاصل جزیره بلجانیه تا بصره، به منظور تهدید شهر بصره، تصرف ام الرصاص و ابوخضیب و در نهایت تصرف شهر بصره که به فرماندهی و هدایت سپاه پاسداران و مشارکت گردان‌های بسیج، در سومین روز از دی سال 65 صورت پذیرفت.

… و عملیات این گونه آغاز شد

شلمچه! اروندرود! جزیره ماهی! جزیره بوارین! پرده سیاه شب کشیده شده بود. آخرین نماز جماعت بود، خیلی‌ها تا ساعتی دیگر به سفر ابدی می‌رفتند، این را فقط خودشان می‌دانستند و فرشته‌هایی که در انتظارشان بودند. همه زار می‌زدند، گریه عذر تقصیر، عفو و بخشش به درگاه خدا، گریه شوق از توفیق جهاد.

در نزدیکی خط دشمن، غواصان پناه گرفته بودند، آماده دستور و فرمان حمله؛ لحظات سختی بود، همه چشمشان به عقربه‌های فسفری پرنور ساعت‌های غواصی که هر کدامشان به دست داشتند بود؛ لباس‌های سیاه غواصی به تن، سلاح‌ها حمایل، نارنجک‌ها و خشاب‌ها بسته به فانوسقه‌ها، کوله‌های موشک‌های آرپی‌جی به پشت، ماسک‌ها به صورت، اشنوگرها به دهان، فین‌ها به پا، بندهای آن محکم، چاقوهای غواصی به ساق پا بسته، سیم خاردار قطع‌کن، سیم‌چین، چراغ قوه با انواع شیشه‌های رنگی برای اعلام خبر، کاتر و فندک؛ هر کدام را به جای خود محکم بسته بودند و آماده حرکت.

سکوت بر شلمچه و اروند حاکم بود؛ فقط صدای خش‌خش نیزارها و امواج به گوش می‌رسید. هوا سرد بود، غواصان از سرما می‌لرزیدند، انگار از انقباض عضلات، لباس‌های غواصی هم گشاد شده بودند. اما گریزی نبود، باید بی‌سر و صدا در ساحل اروند، داخل باتلاق‌ها و لای نیزارها مخفی می‌ماندند تا دستور برسد.

بچه‌ها به حکم دل، به سطح آب اروند که با بازتاب نور ماه، نوربالاها را، هوایی می‌کرد چشم دوخته بودند و با عقل سر، به مواضع هدف که در عمق چند کیلومتری از ساحل خودی بود فکر می‌کردند.

دلایل شکست عملیات

فارغ از تحلیل استعداد و آرایش دشمن و علل عدم موفقیت در سپاه اسلام در این عملیات، ظاهراً نیروهای بعثی از زمان عملیات آگاه شده و عملیات لو می‌رود. اما نه به دست منافقین یا ماهواره‌ها و آواکس‌های آمریکایی، که این‌ها فقط محل تجمع نیروهای ایرانی را می‌توانستند کشف کنند و نه محور عملیات و طرح و برنامه آن را.

دشمن می‌دانست که بعد از شکسته شدن خطوط پدافندی‌اش به دست غواص‌ها، نیروهای پیاده با قایق به آن سوی اروند منتقل خواهند شد. و چون از روحیه رزمندگان ما باخبر بود شکسته شدن خط خود را امری اجتناب‌ناپذیر می‌دانست، اما این را هم می‌دانست که نیروهای خط‌شکن فقط به صورت موضعی می‌توانند در خطوط نفوذ کنند و بعد از تحلیل نیروی جسمی و تمام شدن مهمات، دیگر کاری از آن‌ها بر نخواهد آمد.

پس به فکر سد کردن نیروهای پشتیبانی افتاد که به طبع اهداف سهل‌الوصول‌تری بودند، چون هم بر سطح آب حرکت می‌کردند و قابل رویت بودند و هم قایق نسبت به نفر در مقابل آتش انبوه آسیب‌پذیرتر است. توپ‌های چهارلول پدافند هوایی در ساحل اروند مستقر شدند و آماده بودند برای شکار قایق‌های رزمندگان.

گرای تنگه گرفته شده بود و حجم انبوه توپ و خمپاره زمانی سطح آب را پوشش داد. دشمن با تمام تمهیداتی که اندیشیده بود باز هم در هول و هراس بود. رادیو بغداد در پیامی اعلام کرد: «ما می‌دانیم که شما آماده عملیات هستید، خود را به کشتن ندهید و …»

دقایقی نگذشت؛ به یکباره سکوت مرگبار اروند با سفیر گلوله‌ها در هم شکست. سراسر خط، دشمن از تمام سنگرها سطح آب را زیر آتش گرفت؛ گلوله بود که می‌آمد، از موشک آرپی‌جی گرفته تا تیرهای کالیبر 50، تیربارهای گرینوف و کلاش؛ همه فقط سطح آب را می‌زدند. آنقدر تیرها به هم پیوسته و پرحجم بود که خط آتش تشکیل شده بود؛ حتی با ضدهوایی چهارلول به طرف غواصانی که در آب، بدون هیچ جان‌پناهی بودند، شلیک می‌شد.

تیرهای رسام، مثل میلگردهای مذابی که از کوره کارخانه ذوب آهن خارج می‌شود، به هم وصل بود. اصلاً امکان عبور از لابلای گلوله‌ها نبود؛ گرچه خیلی از تیراندازهای دشمن سطح آب را کور می‌زدند، اما به یکباره هواپیماها در آسمان پیدا شدند و صدها گلوله منور از روی بصره، دهانه خلیج فارس تا روی خرمشهر ریختند. آسمان پر از منور شد. در طول جنگ، چنین عملیات نورافشانی ندیده بودم. منطقه مثل روز روشن شد. حالا وقتی بود تا تیراندازها، غواصان مظلوم را یکی یکی شکار کنند.

نورافشانی یک عملیات، اینچنین نوبر بود

منطقه مثل روز روشن شد و لحظه سماء مستانه بچه‌ها در اروند فرا رسید…

اما انگار، آب و خاک و باد و آتش، با توپ‌های چهارلول و سلاح‌های منحنی‌زن، یکدله و هم‌قسم شده بودند تا آزمون نهایی عاشقی را از فرزندان دل به دریازده خمینی (ره) بگیرند.

در آن اوقات سهمگین، دشمن با گراهای گرفته شده از تنگه‌ها، با توپ و خمپاره، قایق‌های رزمندگان را و با دوشکا و تیربار، غواصان مظلوم را یک یک شکار می‌کرد.

عملیات لغو شد. هیچ‌گونه تماسی با غواصان برقرار نبود. چه بر سرشان گذشت، خدا می‌داند و بس. بچه‌ها در عمق و سطح اروند قتل عام می‌شدند و هیچ کاری از سایر همرزمان ساخته نبود. دشمن دیوانه‌وار منطقه را زیر آتش توپخانه و خمپاره‌اندازها گرفته بود. صدای غرش توپ‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، دشمن می‌خواست از نیروهایی که برای عملیات پای کار آمده بودند، کسی سالم از منطقه خارج نشود.

تا اینکه دستور آمد که هر کس، هر طور و با هر چیزی که می‌تواند از منطقه خارج شود، وعده ما، مقر گردان در خرمشهر.

مرور تاریخچه کربلای 4 و لو رفتن این عملیات مملو است از انتقادهایی از محورهای مدنظر تهاجم، حجم نیروهای مؤثر عملیاتی و برآورد نامناسب از پتانسیل دفاعی دشمن، همچنین چگونگی مدیریت فرماندهان سپاه وقت و تصمیمات صحیح یا ناصحیح ایشان، همه و همه حواشی واقعه سوم دی 65 است.

مژده‌ای رسید

اما فارغ از این اوصاف، 28 اردیبهشت جاری مژده‌ای رسید؛

پیکر 275 شهید از جمله شهدای عامل در عملیات کربلای 4، از مرز شلمچه وارد ایران شد.

نویدی که دهان به دهان و گوش به گوش، مادران گمنام را به معراج‌های شهدا می‌کشاند.

این خبر، ادامه تلخی نیز داشت، در میان این شهدا، 175 شهید غواصاز غواصان کربلای 4، با دستان بسته و بدون هیچ جراحتی، در گور دسته جمعی، که نه، گلزار دسته جمعی یافت شده‌اند.

و کسی کی درک خواهد کرد گلایه‌ها که نه، خلوص نجواهای عاشقانه انت المولی و انا العبد ایشان را.

به جرات، هیچ کس تا آن وقت فکرش را هم نمی‌کرده که، کی و کجا قرار است از میان دو انگشت مولایش، خیلی جاها را ببیند و هم اینکه، کربلای او کجا قرار گرفته است! و یا اینکه حتی قرار است صورت به صورت با خاک، با این طینت وجودی، «عادت آخر» خود را ترک دهد!

اینجا، لفظ جان کندن نامأنوس‌ترین واژه است. آخر، آدمِ شهید در حیاتش هم ترک عادت را سرلوحه عاداتش قرار داده!

اما این عادت آخری، عجیب دلبسته است به جان آدمیزاد، خودش را می‌خواهد خفه کند، آدم را نه! عقل می‌گوید هنوز زنده‌ای، بارقه امیدی هست، شاید از راهی که آمده‌ای به سلامت تن برگردی. اما دل، سکوت اختیار کرده، حیا می‌کند از اعتذار و ذلت که او عقل معاشش را سه طلاقه نموده است.

این نقل که شهدا در عین وصال، در درجات متفاوت‌اند سخن گزافی نیست. غواصی که می‌بایست هم با آب می‌جنگید هم با دشمن، مقدر شد به شوق دلدار، با دستان بسته و نفسی که هنوز در تن او جاری است، مرگ را به سخره بگیرد. حافظ کجاست که از شمع و گل و پروانه بگوید …

با خود فکر می‌کنم، این دم آخری، عادت دست و پاگیر تنفس، عجیب خودش را به در و دیوار تن می‌کوبد، که هان! جان داری و جان شیرین خوش است.

تا به وسوسه دو، سه روزی خور و خواب و شهوت، از مرید 18 ساله خمینی (ره) پرده‌دری کند!

که حفظ جان را اهم واجبات بشمرد! و پشیمان شود از کرده خود، که خاک بر دهانم الموت لخم… بگوید! شاید به جوانی‌اش رحم شود.

قدری صبر کن!

آیه‌ای از خاطرم گذشت،

[box type=”note” align=”” class=”” width=””]

…وَتُکلِّمُنَا أَیدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کانُوا یکسِبُونَ (1) …دست‌هایشان با ما سخن گوید و پاهایشان به آنچه کرده‌اند گواهی دهد.

[/box]

به مصداق این آیه، حالا که قرار است شهادت دهند دست‌ها و پاها،

دست‌ها و پاهایی که به قبول زحمت کابل، سیم، بند پوتین و هرچه دم دست بوده، حالا به ظاهر ساکت‌اند …

نه، دیگر برای شک دیر است.

به قول عزیزی، آدم از خودش خجالت بکشد بهتر از این است که از دیگران خجالت بکشد.

حالا که فرشته‌ها، چشم به رفت و برگشت نفس‌هایمان دارند و قرار است خوب‌ترها را جاهای خوب‌تر ببرند، کسی به دیگری هم نگاه نمی‌کند، اگرچه چشم‌ها بسته است. هرکس به سهم خود قانع است، تیر، تیغ، آب، شایدم … خاک.

آقا این دقایق آخر، از همه آن 17-18 سال عمرش دیرتر می‌گذرد، مثل همین چند خط!

انگار این حرمله‌های بعثی پایشان را روی عقربه‌های ساعت گذاشته‌اند، نه می‌گذرد، نه نمی‌گذرد. این وقت‌ها که سر شیطان، برای القای یأس در دل بچه‌ها شلوغ می‌شود، فقط ایمان به کار آدم می‌آید. دیگر، فکر کردن به چشم‌های منتظر مادرانه‌ای که چشم به راه برگشتت دارند یا حتی، آدرنالینی که از شدت ترشح در خون، می‌رود از گوش‌هایت فواره کند، خیلی مهم نیست.

یک حدیث: حُسنُ ظَنَ باللهِ ان لاتَرِجو الا الله…(2) گمان نیک به خداوند آن است که جز به او امیدوار نباشی…

برای امیدوار به رحمتت، که قرار است چشمش به هنگام مرگ به جمال آل کساء (علیهم السلام) روشن شود و همین طور که خاک بر سر و صورتش می‌ریزند، همانند بوییدن گلی خوشبوی به لقایت برسد، مرگ آنقدرها هم ترسناک نیست.

شهید عزیز؛ هنوز هم به اطمینان می‌دانم که نام تو در هیچ یادواره و بزرگداشتی نمی‌گنجد و هم هیچ کتابی. تو را باید با خودت شناخت، تو را باید با خود خود گمنامی شناخت. شاید هم با اروند و نهرخین! که صبر را برایشان معنا کردی. آری برای از تو نوشتن غیر از کاغذ و قلم، نظر رحمتتان لازم است که فقط کاغذ سیاه نشود.

کربلای بی‌منتهای 4 گذشت و کربلای 175 غواص بحر عرفان خمینی (ره) نه در اروند و دجله، که امروز بر سر دستان من و شما رقم خواهد خورد.

آری اعتراف می‌کنم غواص شهید، که دست دلم سوخت از روایت شب‌های ظلمانی کربلای 4. اگرچه نام تو در میان نیست اما ولاتحسبن الذین قتلوا…، که زنده‌تر از منی.

برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگ روی آن‌ها کلیک کنید 

منبع : یادداشت مهدی آذرسرا عزیز در روزنامه کیهان 

____________

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]پی‌نوشت‌ها:

1- سوره یس آیه 65

2- اصول کافی- ج 2- ص 72

منبع روایی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

منبع خاطرات: علیرضا دلبریان[/box]

دسته‌ها
فیلم

ویدیو : شهید مدافع حرم افغانستانی دقایقی قبل از شهادت

مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. او فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بوده است. شهید صابری در لحظات آخر زندگی‌اش صدایش را ضبط کرده و اوضاع عملیات و نیروهایش را توصیف می‌کند.

 

ویدیو : شهید مدافع حرم افغانستانی دقایقی قبل از شهادت

[box type=”download” align=”” class=”” width=””]دانلود ویدیو کیفیت عالی

دانلود ویدیو کیفیت متوسط

تماشا ویدیو در آپارات [/box]

دسته‌ها
فیلم

شهید گمنام 61 آمد + فیلم مادر شهید بهروز صبوری


هویت شهید «بهروز صبوری» شهید مفقود الاثر دوران دفاع مقدس بعد از سال‌ها شناسایی شد. پیکر مطهر شهید بهروز صبوری در جریان به خاک سپاری جمعی از شهدای گمنام در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در اردیبهشت ماه سال 1389 به خاک سپرده شده است.

شناسایی این شهید به این صورت بوده است که پس از نمونه‌گیری از خون مادر شهید و دیگر اعضای خانواده وی و تطابق با نمونه  DNA اخذ شده از استخوان‌های شهدای گمنام که در یک بانک نگهداری می‌شود، نتیجه آزمایشات بدین گونه اعلام شده است که تمامی اطلاعات با پیکر شهیدی که در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در سال 1389 به خاک سپرده شده است، تطابق دارد.