دسته‌ها
مقاله

داستانک « مهمان جمعه »

داستانک

برای دریافت نسخه بزرگ و کیفیت عالی روی تصویر بالا کلیک کنید

مدت‌ها در انتظار این مهمانی بود. عزیزترین فرد زندگی‌اش بعد از خیلی وقت، جمعه ظهر به دیدارش می‌آمد.
اصلاً در پوست خودش نمی‌گنجید.
جمعه، صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. نگاهی به ساعت گوشه تختش انداخت و ساعت‌ها و دقایق مانده تا لحظه دیدار را حساب کرد.
لبهٔ تخت، خیره به ساعت کارهای مانده را در ذهن مرور می‌کرد. با خودش بلند گفت آخ که چقدر کار نکرده دارم و خیلی سریع از جایش بلند شد.
دیروز خانه را جارو زده و مرتب کرده بود، اما انگار هنوز خیلی کثیف و نا مرتب بود. از این همه کثیفی کلافه شد! دستی به شیشهٔ تلوزیون کشید، گرد و غبار نداشته را نظاره کرد.
یک به یک کارها را انجام می‌داد، پختن غذا و نظافت خانه، گلدان‌های شمعدانی را گذاشت روی پله‌های راه پله، دستهٔ گل نرگسی را که روز قبل، از دست فروش جلوی مترو خریداری کرده بود، بویید و گذاشت روی میز پذیرایی.
نگاهی به خانه انداخت، خیالش راحت شد که همهٔ کارها انجام شده‌اند.

 
نشت روی کاناپه. لحظه ای استراحت کرد و یادش افتاد که خودش مانده است. هنوز آماده پذیرایی از میهمان نبود.
به سمت اتاقش رفت تا آخرین نقص را هم برطرف کند.
روی کاناپه نشسته بود، خیره به ساعت جاگرفته روی دیوار روبرو. چرخش عقربهٔ ساعت را نگاه می‌کرد و به صدای تیک تاکش گوش می‌داد.
چشم براه شنیدن صدای زنگ خانه بود تا به استقبال عزیزش برود.
عقربهٔ کوچک ساعت، یک دور کامل زد و دقایقی از ظهر گذشت. اما خبری نشد. کم کم شوق دیدار جایش را به دلشوره داد.
بلند شد و شروع کرد به قدم زدن، یک لحظه کنار پنجره می‌رفت و نگاهی به کوچه می‌انداخت، یک لحظه به طرف در می‌آمد و لحظه شماری می‌کرد برای شنیدن صدای زنگ تا بلافاصله در را باز کند.
حالش دست خودش نبود، مثل مرغ سرکنده درون خانه می‌چرخید. یادش آمد که با او تماس بگیرد.
تلفن را برداشت و شماره گرفت، دستگاه مورد نظر خاموش می‌باشد.
حالش خراب تر شد، فکرهای نامربوط به سراغش آمده بودند، یعنی چه شده؟ الان کجاست؟ نکند بلایی سرش آمده، سالم است؟ حالش خوب است؟
دوباره و چند باره شماره را گرفت، ولی فقط صدای ضبط شدهٔ اپراتور را می‌شنید.
به فکرش زد که خودش به دنبالش برود، اما کجا؟

 
از خانه خارج شد. بی هدف کوچه‌های اطراف را می‌گشت، می‌دانست که اینجا نیست، ولی راه دیگری بلد نبود. بعد از ساعتی جستجو، به خانه برگشت.
بوی سوختگی تمام خانه را گرفته بود. آنقدر از خود، بی خود شده بود که اصلاً فراموش کرده بود غذایی هم روی گاز است.
ساعت و نورِ گرفتهٔ خورشیدِ بیرون نشان می‌داد که غروب است. حالت دلگیری بود.
لحظه ای فکر و خیال امانش نمی‌داد. دنبال راه چاره ای برای مشغول شدن می‌گشت که کنترل تلوزیون را روی میز دید.
کنترل را در دست گرفت و تلوزیون را روشن کرد. هنوز صدای مجری برنامهٔ زندهٔ آن به گوشش نرسیده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
از جایش پرید و به سمت تلفن رفت. شماره آشنا بود، همان فردی بود که ساعت‌ها انتظارش را می‌کشید. با صدای بریده و نفس نفس زنان شروع به صحبت کرد. اشک در چشمانش حلقه زده و بغض راه صدا را بسته بود، فهمید که مشکلی پیش آمده. دیدار به روز دیگری موکول شد.
تلفن که قطع شد، تازه صدای تلوزیون در گوشش زنده شد، کارشناس برنامه مشغول ذکر حالات منتظران واقعی بود.
ساعت، غروب جمعه را نشان می‌داد.

 

منبع: پروفایل نشریه افسران